روزنامه فرهیختگان
1397/01/30
کارگردان اسنودن در تهران، شبیه فیلمهایش حرف خواهد زد؟
الیور استون کارگردان، تهیهکننده و نویسنده مشهور آمریکایی است که در آمریکا به خاطر ساختن فیلمهایی در مورد جنگ ویتنام مشهور شد ولی در ایران بیشتر به خاطر ساخت فیلم پرتحریف اسکندر و ماجرای مسلمان شدن پسرششان استون (علی استون) که به ایران آمد و شیعه شد، شناخته میشود. این کارگردان آمریکایی بنا به گفته رضا میرکریمی دبیر جشنواره جهانی فیلم فجر قرار است به زودی به ایران سفر کند و میهمان ویژه این جشنواره باشد. این فیلمساز آمریکایی اغلب به سینما بهعنوان ابزاری برای ارائه مانیفستهای سیاسی خود و همفکرانش نگاه کرده است. استون در سالهای اخیر کمتر فیلم ساخته ولی میتوان تصمیمگیری در مورد دیدگاهش به سیاست را موکول به حرفهای اخیرش کرد که در مورد سیاستگذاران آمریکایی و سیستم حکومت آمریکاست. مثلا استون با توجه به موضعگیریهای قطعی خود در مورد جمهوریخواهان و ترامپ در مراسم جوایز انجمن نویسندگان آمریکا گفته است: «اکنون مد شده است که همه از جمهوریخواهان و ترامپ انتقاد کرده و از انتقاد به اوباما و کلینتون اجتناب میکنند! اما به یاد داشته باشید، ۱۳ جنگی را که در طول سه دهه گذشته با صرف ۱۴ تریلیون دلار راه انداختهایم و بر اثر آن صدها هزار تن را از میان برداشتهایم، تنها یک رهبر برعهده نداشته است، بلکه یک سیستم؛ هم دموکرات و هم جمهوریخواه، مسئولیت داشتهاند.» این موضعگیری برای کارگردانی که سالها نسبت به حزب دموکرات ادای دین کرده و از این حزب حمایت کرده است جالب توجه بود. حال باید منتظر بود تا در آینده ببینیم این کارگردان هالیوودی در جشنواره جهانی فیلم فجر شبیه فیلمهایی که پیش از این ساخته است حرف میزند یا حرفهای جدیدی در مورد سیاستهای توسعهطلبانه آمریکا دارد. آنچه میخوانید صرفا نقد و بازخوانی تعدادی از آثار این کارگردان آمریکایی است.صورت زخمی «صورت زخمی»، نام فیلمی است محصول سال 1983 به کارگردانی برایان دی پالما و نویسندگی الیور استون. فیلم «صورت زخمی» به عنوان یکی از جذابترین فیلمهای آلپاچینو در دهه 80 باعث شد محبوبیت این بازیگر بیش از پیش شود و الیور استون به عنوان یک فیلمنامهنویس ماهر در بین سینماگران شناخته شود. داستان «صورت زخمی» در مورد مردی کوبایی به نام تونی مونتانا است که وقتی در سال 1980 کاسترو اجازه باز شدن دروازههای بندر ماریل و بیرون رفتن هزاران پناهنده کوبایی به سمت فلوریدا را میدهد این مرد به آمریکا میآید. شخصیت تونی مونتانا جزء ۱۲۵هزار پناهنده کوبایی و یکی از دستکم ۲۵ هزار کوبایی دارای پیشینه جنایی است که به محض ورود به آمریکا مورد بازجویی قرار میگیرد؛ ولی او سرانجام موفق میشود پناهندگی آمریکا را بگیرد. بعد از گرفتن پناهندگی، مونتانا به خاطر کشتن افسری که برادر یک گنگستر کوبایی را در زندانهای کوبا شکنجه کرده بود، توانست وارد دارودستهای خلافکار بشود و به خاطر جسارت و بیرحمیاش خیلی زود در این گروه پیشرفت کرد. در نهایت تونی مونتانا رئیس گروه خلافکار قاچاقچی و خلافکار میشود و با وارد کردن مستقیم کوکایین از کوبا یک امپراتوری میسازد اما پس از مدتی تونی از طرف اداره مالیات دستگیر میشود و وکیل تونی به وی میگوید از دست وی کاری ساخته نیست و تونی باید سه سال به زندان بیفتد. سوسا همکار خلافکار مونتانا که حاضر نیست بهترین همکار تجاریاش را از دست بدهد، به تونی پیشنهاد میدهد در ازای قتل یک خبرنگار کاری کند که تونی به زندان نیفتد. برای انجام این کار تونی به نیویورک میرود اما به دلیل اینکه خبرنگار به همراه همسر و دو فرزندش است تونی حاضر به منفجر کردن ماشین وی نمیشود. پس از بازگشت تونی به فلوریدا سوسا که در اثر ارائه گزارش خبرنگار مزبور، به خطر افتاده تصمیم میگیرد تونی را بکشد. به همین دلیل یک شب عوامل سوسا به خانه تونی نفوذ کرده، تونی و خواهرش را میکشند. فیلم با سخنرانی فیدل کاسترو آغاز میشود. در این سخنرانی کاسترو اجازه میدهد یکسری از کوباییها (اغلب خلافکار، همجنسباز و مخالف با سبک زندگی کمونیستی و...) از کوبا خارج شوند و به آمریکا پناهنده شوند. در دیالوگ بین مونتانا و افسر پلیس مونتانا میگوید: «میدونی کمونیسم یعنی چی؟ همش بهت میگن چیکار کنی، چی احساس کنی، میخوان مثل گوسفند باشی... مثل بقیه مردم 8 تا 10 ساعت کار میکنی و تهش هیچی نداری، هیچی... باید کفشهای لعنتی روسی رو بپوشم... من دزد یا قاچاقچی نیستم من تونی مونتانا هستم، زندانی سیاسی از کوبا و حقوق انسانی دارم که رئیسجمهور کارتر گفته!» در همین دیالوگهای اولیه شخصیت تونی مونتانا تا حدودی برای مخاطبش تعریف میشود؛ شخصیتی که از کمونیستها و روسها که فیدل کاسترو در آن زمان با آنها متحد است، بیزار است و میخواهد به هر قیمتی پناهندگی بگیرد. البته پلیس آمریکا به حرفهای مونتانا اعتماد نمیکند و در دیالوگی، یکی از پلیسها به دیگری میگوید: «اون کاستروی لعنتی همهجا رو با اینها، به گند میشه... .» تونی مونتانا در همان دیالوگهای اولیه فیلم به عنوان یک کوبایی خلافکار ادعا میکند که دزد یا قاچاقچی نیست و یک زندانی سیاسی است و دارای شأن و منزلت است؛ اما از همان ابتدا ثابت میکند که حرفهای پلیس آمریکا در مورد خودش و همنوعانش درست است و آنها قرار است همهجا را به گند بکشند... . البته شخصیت تونی مونتانا به عنوان کسی که ادعا دارد زیر ظلم کاسترو بوده و از او متنفر است در روند ماجرا با هوشمندی نویسنده به سمتی کشیده میشود که تبدیل به گونه کوچکتری از همان ظلمی میشود که ادعا دارد از آن متنفر است. مسلم است که زندگی در یک جامعه کمونیستی هرگز زندگی ایدهآل و بابطبعی نیست؛ اما نویسنده با توجه به روابط تیره و تار کوبا و آمریکا (به خاطر قطع روابط و نفرت فیدل کاسترو از آمریکا) و نیز مشکلاتی که پناهندگان خلافکار کوبایی در کشورش بهوجود آوردهاند با لحنی حساب شده مخاطب را به سمت نفرت از فیدل کاسترو و پناهندگان حریص و خلافکار تازهوارد، میبرد. این دید منفی نویسنده نسبت به پناهندگان کوبایی از همان ابتدای فیلم با سخنان فیدل کاسترو مبنیبر اینکه «ما آنها را نمیخواهیم ما به این آدمها نیازی نداریم» (خطاب به پناهندگانی که اجازه خروج پیدا کردهاند) مشخص میشود. گویی نویسنده قصد دارد پذیرفتن آن بخش از مردمی که کوبا آنها را به نوعی دور میریزد و بهای پذیرششان برای آمریکا گران تمام میشود را بدون هیچ پردهپوشی، نشان بدهد. بیشتر داستان فیلم «صورت زخمی» روی شخصیت اولش یعنی تونی مونتانا میچرخد و در نهایت شخصیت تونی مونتانا به عنوان نماد مردی که زندگی در یک جامعه بسته او را تبدیل به یک هیولا کرده و با باز شدن دروازهها، این هیولا هم آزاد شده با قدرت به تصویر کشیده میشود. فیلم «صورت زخمی» در زمان خودش به قدری معروف و محبوب شد که علاوهبر دنیای سینما، بر موسیقی زمان خود هم اثرگذار بود و در واخر دهه 80 تاثیر زیاد بر موسیقی رپ و هیپهاپ داشت. گروه رپ ناحیه هوستون (The Geto Boys) از چندین خط از مکالمات این فیلم در ترانههای خود استفاده کردند و یکی از رپرهای این گروه از نام این فیلم برای اسم صحنه خود استفاده کرد.
قاتلین بالفطره «قاتلین بالفطره» نام فیلمی است در ژانر جنایی و کمدی سیاه، محصول سال 1995 به کارگردانی الیور استون و نویسندگی کوئنتین تارانتینو. داستان فیلم در مورد زندگی دو جوان شورشی است. میکی (وودی هارلسن) و مالوری (ژولیت لوئیس) زوج قاتلی هستند که آرام آرام تبدیل به چهرههای محبوب جوانان میشوند. مالوری، دختری که مورد آزار جنسی پدرش قرار گرفته و همیشه در رنج و محدودیت به سر میبرده است، تصمیم میگیرد به همراه دوست پسرش میکی، پدر و مادرش را از بین ببرد و از همان جا زندگی جدیدشان را شروع کنند. آنها با گذاشتن ردپا در قتلها معروف و بالاخره دستگیر میشوند. وین گیل (رابرت داونی جونیور) خبرنگار جاهطلبی است که تصمیم میگیرد با آن دو در زندان مصاحبهای انجام دهد اما میکی هنگام مصاحبه در زندان شورش بهراه انداخته و تصمیم به فرار میگیرد.... در ابتدا باید گفت «قاتلین بالفطره» مجموعهای تمامعیار از خشونت، انتقام، قتل و صدالبته کلی خونریزی است در قالب طنز، که باعث میشود فیلم از نظر ساختار بیشتر متعلق به نویسندهاش تارانتینو باشد تا الیور استون؛ اما تقریبا از نیمههای فیلم، خط فکری استون به عنوان کارگردان نمایان میشود. فیلم «قاتلین بالفطره» به نوعی در اعتراض به خشونت و عادی شدن آن در جامعه آمریکا ساخته شده است و نوک پیکان کارگردان در این مورد بیشتر سمت رسانههاست که از این جنایاتاستفاده میکنند تا مردم را سرگرم کنند و با تبلیغات خود از جنایتکاران قهرمانان توخالی و عامهپسند میسازند. نفرت کارگردان از رسانهها و نقششان در این آشوبها در دیالوگهای مختلفی در فیلم وجود دارد. برای مثال در صحنهای که مجری تلویزیون به میکی در مورد مهم بودن رسانهها درباره آگاهی دادن به مردم میگوید، میکی در جواب مجری تنها این حرف را میزند: «رسانهها درست مثل آب و هوا هستن با این تفاوت که این آدمها هستن که تغییرش میدن ... این شماها هستین که آب و هوا رو کثیف میکنین!» در دیالوگی دیگر نگاه منفی فیلمساز به رسانهها و تبلیغات پوچشان در گفتوگوی بین مجری و میکی نشان داده میشود. مجری به میکی میگوید که تبریک میگویم. تو در حال حاضر محبوبترین قاتل زنجیرهای هستی! میکی هم نام بیشتر قاتلین زنجیرهای آمریکایی را میبرد و وقتی به نام منسون (قاتلی بیرحم که به خاطر کشتن همسر حامله رومن پولانسکی و دوستانش مشهور شد) میرسد مجری به شوخی میگوید: «نه هنوز رکورد محبوبیت سلطانرو نشکوندی!» اگر بخواهیم منصفانه بگوییم فیلم بیشتر شبیه یک آشوب ذهنی یا یک کابوس است و به نوعی تداعیگر فضایی است که رسانههای غربی برای مخاطبانشان ایجاد کردهاند؛ صحنههای کشتار و خشونت با چاشنی طنز همراه با اتفاقات پشت سر هم، مخاطب را گیج و خسته میکند اما پایانبندی فیلم باعث میشود آن همه هرج و مرج معنا پیدا کند. فیلم با صحنههایی از عوض کردن پشت سر هم کانال تلویزیون که شامل صحنههایی از دادگاه یک متجاوز، مسابقه پاتیناژ، سوختن جنگل و... است به پایان خود نزدیک میشود و با قطع شدن تلویزیون و برگشت به رویای دور هم جمع شدن خانواده فیلم به پایان میرسد. اسکندر اسکندر نام فیلمی است در ژانر جنگی و تاریخی محصول سال 2004 به نویسندگی و کارگردانی الیور استون. داستان فیلم اسکندر درمورد شرح زندگانی اسکندر مقدونی از کودکی تا مرگ است که در دوران نوجوانی به ایران حمله میکند و داریوش سوم را عزل و حکومت خودش را بنا میکند. همسر ایرانی برمیگزیند و به هند و... نیز لشکرکشی میکند و بین راه توسط همکیشانش مسموم و هلاک میشود... . در ابتدا باید گفت فیلم اسکندر طبقنظر منتقدان ضعیفترین ساخته الیور استون است. این فیلم که تحریف کامل تاریخ است، با بازی بازیگرانی که در زمان خود بسیار محبوب بودند یعنی آنجلینا جولی و کالین فارل ساخته شد و گویا قصد فروش بالا در گیشه را داشت اما در این زمینه هم شکست خورد و نتوانست نظر مخاطبان عام را جلب کند. در خیلی از صحنههای فیلم اسکندر مرتب ایرانیان را بربر به معنی وحشی صدا میکنند. سربازان لشکر داریوش همگی به شکل اعراب هستند منتها با لباسهای کهنه و مندرس. مردم ایران در فیلم اسکندر بعد از آن همه جنایت لشکر اسکندر، به محض ورودش به استقبال او میروند و با شادی و پایکوبی به اسکندر خوشامد میگویند یا در جایی دیگر رکسانا دختر ایرانی که به همسری اسکندر درمیآید در فیلم بهعنوان یک رقاص سیاهپوست به تصویر کشیده میشود. از همه این صحنهها عجیبتر اینکه مهمترین آسیب اسکندر به ایران که به آتش کشیدن کتابخانهها و درنهایت آتشزدن تخت جمشید است، اصلا در فیلم وجود ندارد و در کل هیچ صحنهای از وحشیگری سربازان مقدونی علیه ایرانیان در فیلم نمیبینیم. سربازان اسکندر در فیلم تنها بهعنوان مردانی متواضع، فرمانبردار و صدالبته خوشگذران به تصویر کشیده شدهاند... . اسکندر مقدونی در ادبیات غرب بهعنوان یک جنگجوی فاتح بیرحم و نمادی از همجنسبازی شناخته میشود و شاید این تنها قسمت واقعی از زندگی اسکندر باشد که در فیلم روی آن تاکید میشود. فیلم اسکندر در سال 2004 ساخته شد، یعنی زمانی که کارگردانی مثل الیور استون در قله فیلمسازی و پختگی خود قرار دارد، به خاطر همین هم نمیشود گفت چنین فیلمسازی بدون تحقیق و هدف، دست به ساختن چنین فیلم پرتحریفی زده باشد، مخصوصا که استون خودش نوشتن فیلمنامه را هم برعهده داشته... تمام این شواهد باعث میشود مخاطب به این نتیجه برسد که الیور استون یا از تاریخ چیزی نمیداند و بدون تحقیق این فیلم را ساخته است یا این فیلم کاملا سفارشی ساخته شده و قرار بوده مثلا چهره زشتی از تاریخ و تمدن ایران به تصویر بکشد که خب این احتمال بسیار قویتر است.
دبلیو دبلیو نام فیلمی است محصول سال 2008 به کارگردانی الیور استون. الیور استون علاوهبر شهرتی که به خاطر ساختن سهگانهای در مورد جنگ ویتنام (بعدا در مورد این سه فیلم بحث خواهیم کرد) دارد، به خاطر ساختن فیلم در مورد زندگی روسایجمهور آمریکا نظیر نیکسون، جاناف کندی و درنهایت جورج بوش نیز معروف است. البته استون اخیرا در مصاحبهای اعلام کرده است که هیچ تصمیمی در مورد ساختن فیلمی درمورد رئیسجمهور کنونی آمریکا یعنی ترامپ، ندارد... . داستان فیلم دبلیو براساس زندگی جرج دبلیو بوش، رئیسجمهوری سابق آمریکا ساخته شده است و کارگردان سعی دارد داستان فیلم را با نشاندادن تلاش سرسختانه و خستگیناپذیر شخصیت اصلی، یعنی بوش پسر (با بازی جاش برولین) برای متاثر و راضیکردن پدر بیتوجه و بیتفاوتش، جرج بوش بزرگ (با بازی جیمز کورنول) جلو ببرد. فیلم با نمایی از استادیوم بیسبال تگزاس رنجرز در دالاس شروع میشود و همانجا هم تمام میشود. جورج پسر، مدتی در دهه 1990 صاحب این استادیوم بود و این از معدود کارهایی بود که توجه مثبت پدرش را جلب کرد. در صحنه اول فیلم میبینیم که جرج بوش پسر در استادیوم ایستاده و درحال گوش کردن به تشویق تماشاگران خیالی است و وقتی چشمانش را باز میکند با استادیوم خالی مواجه میشود. در آخر فیلم هم، بوش پسر تلاش بینتیجهای برای گرفتن توپ بیسبال دارد؛ اما توپ هرگز به او نمیرسد و این پایان فیلم استون درمورد یک رئیسجمهور جمهوریخواه است. شخصیت جرج پسر در فیلم دبلیو، خیلی سطحی به تصویر کشیده شده است. این مرد جوان به نوعی نمادی از یک جوان تگزاسی ِخوشگذران، الکلی، زبانباز و بیمسئولیت است که روحیه طنز بالایی دارد، کسی که حتی در دوران میانسالی خودش هم به کلامی که از دهانش خارج میشود، فکر نمیکند و تنها آن را به زبان میآورد! این دید منفی کارگردان نسبت به فهم و درک یک رئیسجمهور جمهوریخواه در جاهای مختلفی از فیلم نشان داده شده است. کارگردان تقریبا جرج پسر را یک عروسک خیمهشببازیِ قلدر میداند، برای مثال در صحنهای که جرج پسر با یکی از زیردستانش درحال خوردن ساندویچ نهارش است و در عین حال دارد درمورد تصمیمات مهم امنیتی کشور بحث میکند، روبه مشاورش میگوید: «وایس وقتی با آدمهای دیگه هستیم ازت میخوام که مراقب حرفات باشی و حواست رو جمع کنی، میدونی آخه من رئیسجمهور آمریکا هستم و مثلا قراره من تصمیم بگیرم!» البته گاهی همین شخصیت تگزاسی، جملاتی را درمورد سیاستمداران ایرانی میگوید. برای مثال در یکی از دیالوگهای مهم فیلم، بوش پسر در جواب کاندولیزا رایس که میگوید ایران را نمیشود کنار عراق یا کره شمالی گذاشت، میگوید: «نه میدونم این دو تا یکی نیستن اما اگه بتونیم تو یکی از این دو کشور دموکراسی راه بندازیم به قول ریگان تو همه کشورها گسترشش میدیم... با این پیام ما داریم حرفهای قدرتمندی واسه جناح اصلاحطلب تو ایران میفرستیم که یه کم راه رو واسه کارهای اصلاحی ما باز کنند» البته فیلم لحظاتی هم مثل سقوط صدام و... در مدح رئیسجمهور آمریکا دارد ولی با توجه به کلیت فیلم این لحظات خیلی زودگذر به نظر مخاطب میرسند. فیلم دبلیو از نظر بیشتر منتقدان، فیلم ضعیفی بود که حتی نتوانست نظر مخاطبان عام خود را در سایتهایی مثل«ایام دیبی» جلب کند. این فیلم که با بودجهای اندک ساخته شد در گیشه هم نتوانست فروش چندانی داشته باشد و تنها توانست عنوان یکیدیگر از ساختههای الیور استون درمورد روسایجمهور آمریکا را یدک بکشد.
اسنودن اسنودن نام فیلمی است محصول سال 2016 به کارگردانی الیور استون. داستان فیلم «اسنودن» در ژوئن ۲۰۱۳ اتفاق میافتد؛ هنگامی که قهرمان فیلم یعنی ادوارد اسنودن (با بازی جوزف گوردون لویت) در هتلی در هنگکنگ هزاران سند طبقهبندی شده NSA را به روزنامهنگارانی با نام هایلوراپویترس (ملیسالئو)، گلنگرینوالد (زاکاریکوینتو)، وایوان ماکسویل به (تامویلکینسون) توزیع میکند. اسنودن حین مصاحبه با دو مرد و یک زن، خاطرات و لحظات مهم زندگیاش را در قالب چند فلشبک به یاد میآورد. این فلشبکها صحنههایی از آموزشهای دریایی او در سال ۲۰۰۴؛ ملاقات با دوست دخترش لیندسیویلز (شایلنوودلی) در یک کافه، تعامل با مربی سازمان سیا، کربن اوبرایان (ریس ایفانز)؛ تشدید سوءظن وی در مورد «شنود مکالفات تلفنی» توسط NSA و سیا و تصمیم نهاییاش برای آگاه کردن عموم از این شرایط را نشان میدهد. در فیلم اسنودن ما هیچ اثری از موافقان یا مخالفان کار اسنودن در فضای روز آمریکا نمیبینیم. کارگردان برای جلوگیری از هرگونه قضاوتی این بخش از فیلم را که میتوانست نماینده افکار دولتمردان و مردم عادی آمریکا در مورد شخصیت اصلی فیلمش باشد، کنار میزند و ترجیح میدهد روایت خودش را بیان کند. به خاطر همین هم سوالات زیادی درمورد اسنودن در ذهن مخاطب باقی میگذارد. در مورد فیلم اسنودن باید به این نکته توجه داشت که چهرهای مثل اسنودن به خاطر شهرت یکشبهاش توانست توجه مردم را در سطح یک دنیا، به سمت کارهایش جلب کند و وقتی مخاطب پای فیلمی با عنوان این شخصیت مینشیند طبیعی است که توقع دارد به اطلاعاتی بیشتر در مورد انگیزهها و بازتاب عمل این جوان در خارج و داخل آمریکا دست پیدا کند که متاسفانه فیلمساز موفق به برآورده کردن این مطلب نشده است. یکی از نکات جالب فیلم اسنودن دیدگاه فیلمساز در مورد دولت جورج دبلیو بوش است. استون بهعنوان فیلمسازی که چند سالی است ادعا دارد مخالف با هرگونه جهتگیری سیاسی است و طرفدار حزب خاصی هم نیست، عملا در این فیلم ثابت کرده که مثل گذشته تعلقخاطر خاصی به دموکراتها دارد. برای مثال در یکی از صحنههای اولیه فیلم ما تظاهرات مردم آمریکا را میبینیم که علیه جورج بوش در خیابانها ریختهاند و امضا جمع میکنند یا در قسمتی دیگر میبینیم که بوش اجازه محاکمه جاسوسان آمریکا را بدون دادگاه صادر کرده و همه متخصصان این کار را اشتباه میدانند، هرچند نمیتوانند در مقابلش کاری کنند. در مقابل تصویر بوش، اوباما در فیلم اسنودن میدرخشد. در یکی از صحنههای فیلم شادی نامزد اسنودن از جلو بودن اوباما در انتخابات ریاستجمهوری و صحنه پیروزی او طوری به تصویر کشیده میشود که انگار تغییرات بسیار خوبی در راه است. در اواسط داستان هم در یک برنامه تلویزیونی اوباما اعلام میکند مطلع شده برنامههایی وجود داشته که باعث سوءاستفاده از شهروندان آمریکایی شده است و این مطلب جوری بیان میشود که انگار اوباما بهعنوان بالاترین مقام اجرایی کشور از ابتدا از این برنامهها اطلاعی نداشته و حالا خیلی متاسف است! در صحنههای آخر فیلم هم با توجه به صدور دستور اوباما مبنیبر لغو جمعآوری اطلاعات تودهای به آژانس امنیت ملی، در واقع به نوعی اوباما مثل یک قهرمان ظاهر میشود و جنایتی به این وسعت را به تنهایی پاک میکند. این دید سطحی فیلمساز به بیان داستان اسنودن و سیاستهای بعد از این ماجرا از جانب سیاستمداران آمریکایی باعث شده فیلم نتواند از یک اثر معمولی فراتر برود. شاید به خاطر همین دلایل باشد که مخاطب نمیتواند با شخصیتهای داستان ارتباط عمیقتری برقرار کند، برای مثال شخصیت اسنودن از همان ابتدا در فیلم یکسری شکها دارد ولی حتی وقتی وسعت فساد را در سیستم میبیند، بدون توقف، همچنان پلههای ترقی را در سازمان با خونسردی طی میکند و مخاطب درست متوجه نمیشود چه چیزی باعث میشود این شخصیت به سمت چنین ریسک بزرگی برود و این افشاگری بزرگ را انجام دهد. بازی بازیگران فیلم اسنودن با توجه به فیلمنامه قابلقبول است و هر چند نمیتوانند حس همذاتپنداری را در مخاطب بیدار کنند اما فیلمنامه درنهایت موفق میشود مخاطب خود را تا آخر پای داستان معمایی، عاشقانه و بیمنطق خود نگه دارد.
سایر اخبار این روزنامه
جناحبازی در وزارت اطلاعات گناه است
تحقیر و منزلت با اشتراک چند تصویر
چرا افراد خاص امضای طلایی واردات دارند؟
ارتش عربــیِ آمریکا
کارگردان اسنودن در تهران، شبیه فیلمهایش حرف خواهد زد؟
چرا رفتی؟!
چالش خرید کالای ایرانی در سوغات دانشجویان از عراق
«سرود ایرانی» در روسیه
دشواریهای هگلخوانی
بسیاری از نیروهای ارتش داوطلب حضور در سوریه هستند
هر آموزشکده به یک قطب مهارتمحور تبدیل میشود
پیام سیاسی تغییرات در بهشت و میرداماد چیست؟
سیاسیکاری و تکرار کابوس شورای اول
دلایلِ اقتصادی گرانی دلار