روزنامه ایران
1397/01/18
دیگر صفحهها
پاکبان شیرازی کیف جواهرات مسافر نوروزی را بازگرداند / سربلند از آزمون امانتدارییوسف حیدری
امانتداری و درستکاری دومین آزمونی بود که پاکبان شیرازی در زندگی از آن سربلند بیرون آمد. آزمونی که گرچه سخت و دشوار بود اما او با همه وجود و برای نشان دادن رسم خوب میهمان نوازی مردم خونگرم فارس کیف حاوی پول و طلا و جواهر را به صاحبش بازگرداند. علی زارع پاکبان نارنجی پوش شیرازی با پاکدستی خود اجازه نداد که خاطرات تلخی برای یک خانواده که ایام نوروز میهمان شهر آنها بودند رقم بخورد و بدون آنکه مژدگانی میلیونی را قبول کند با یک لبخند آنها را تا دروازه قرآن بدرقه کرد.
عطر بهار نارنج این روزها در محله ده پیاله شیراز پیچیده است. جایی که پاکبان جوان شیرازی در یک خانه کوچک استیجاری همراه با همسر و فرزندش زندگی میکند. علی زارع که 31 بهار را پشت سر گذاشته است وقتی میزبان شهردار شیراز و معاون او که میخواستند از امانتداریاش قدردانی کنند بود اشک از چشمانش سرازیر شد. میگوید در خانوادهای بزرگ شده است که پدر نان پاکبانی بر سفره میآورد و همین لقمههای حلال باعث شده است تا او مثل پدر بر اصل امانتداری پایبند باشد. با همان لهجه شیرین شیرازی از روزهایی گفت که با افتخار لباس نارنجی پاکبانی را به تن کرد تا غبار را از سر و روی شهر جارو کند. فرزند چهارم و آخر خانواده هستم. پدرم پاکبان بود و تصویری که همیشه از کودکی در ذهن دارم پدرم را با جارویی بلند و در لباس مقدس پاکبانی میدیدم. افتخار من و برادرانم این بود که پدر با دستان پینه بسته و پاهایی که گاهی از درد او را همراهی نمیکردند نان حلال سر سفره میآورد. درآمد کم پدر همیشه با برکت بود و من آن را با همه وجود در زندگیمان لمس میکردم. با وجود آنکه در نگاه مردم این شغل جایگاه مناسب اجتماعی نداشت اما من به وجود چنین پدری افتخار میکردم. بعد از پدر یکی دیگر از برادرانم پاکبان شد و یکی دیگر از برادرانم نیز در شهرداری بهعنوان ناظر مشغول به کار شد. قبل از اینکه پاکبان بشوم بهمدت 7 سال در یک شرکت لبنیاتی بهعنوان اپراتور دستگاه شیر کار میکردم اما وضعیت کار و دستمزدی که میدادند مناسب نبود و سرانجام تصمیم گرفتم من هم کار پدر را ادامه بدهم. 7 ما قبل بود که لباس پاکبانی را به تن کردم و نظافت محله پانصد دستگاه و پاکیزه کردن آن به من سپرده شد. با تاریک شدن هوا کار من آغاز میشود و تا صبح با جارو زدن این محله و جمعآوری زباله تلاش میکنم تا مردم صبح روز بعد با کوچه و خیابانی تمیز مواجه شوند. در این مدت همسر و پسر 5 سالهام پارسا دلگرمی زندگی و کار من بودند و غروب با بدرقه آنها راهی سرکار میشوم.
وی ادامه داد: با نزدیک شدن به ایام نوروز و با توجه به اینکه مسافران نوروزی زیادی در این ایام میهمان شیراز هستند کار من نیز زیادتر شد و به صورت دو شیفت از غروب تا ظهر روز بعد باید خیابانها را نظافت میکردم. متأسفانه برخی از مسافران اهمیتی به نظافت شهر و خیابان نمیدهند و زبالههای خود را در کوچه و خیابان میاندازند و همین سهلانگاری آنها باعث میشود تا کار ما چند برابر شود. ساعت 10 صبح روز 5 فروردین مثل همیشه مشغول جارو زدن محله پانصد دستگاه بودم که در خیابان آذر پیکان متوجه کیف دستی شدم که روی شاخه درخت نارنج قرار داشت. کسی اطراف نبود و کنجکاو شدم. وقتی کیف را بازکردم مقدار زیادی تراول چک و طلا و جواهر به همراه دو گوشی موبایل گرانقیمت داخل آن بود. حدس زدم که کیف متعلق به کسانی است که میهمان شهر ما هستند. در آن لحظات یاد دوران خدمت سربازیام افتادم. این دومین آزمونی بود که من در آن قرار گرفته بودم. سال 87 وقتی در پادگان صفر 5 کرمان خدمت میکردم چند روز مانده به عید نوروز با گرفتن مرخصی میخواستم به شیراز و نزد خانواده بازگردم که بیرون پادگان متوجه کیف دستی زنانهای شدم که روی زمین افتاده بود. داخل کیف مقدار زیادی پول به همراه مدارک شناسایی و دسته چک بود. بلافاصله به نخستین مغازه رفتم و با شماره تلفنی که کنار آن نوشته شده بود تماس گرفتم. مرد میانسالی تلفن را پاسخ داد و وقتی موضوع را به او گفتم با خوشحالی گفت کیف متعلق به دخترم است که چند ساعت قبل گم کرده بود. ساعتی بعد او به همراه دخترش به مغازه آمدند و بعد از دادن مشخصات کیف را گرفتند. هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم.
این پاکبان شیرازی ادامه داد: در یک لحظه خاطرات آن روز برایم زنده شد. بلافاصله در کیف را بستم و به سرکارگر اطلاع دادم. در تماس تلفنی موضوع را به رئیس منطقه اعلام کردم و قرار شد تا کیف را بهمنطقه ببرم. وقتی داخل ماشین نشسته بودم با دیدن صفحه یکی از گوشیهای تلفن همراه داخل کیف متوجه شدم زنگ میخورد اما از آنجایی که در حالت سکوت قرار داشت کسی متوجه نشده بود. تلفن را جواب دادم و مرد جوانی در حالی که صدایش میلرزید با التماس گفت ما میهمان شهر شما هستیم و در این کیف همه زندگی من قرار دارد و اگر آنرا به من پس ندهید زندگیام متلاشی میشود. سعی کردم به او آرامش بدهم و گفتم من پاکبان هستم و کیف شما را پیدا کردم و آن را بهعنوان امانت نگه میدارم. صاحب کیف وقتی کلمه پاکبان را شنید نفس راحتی کشید و با گرفتن آدرس چند دقیقه بعد نزد من آمد. همه بدنش از شدت هیجان میلرزید و وقتی کیف را به او پس دادم مرا درآغوش گرفت و گفت شیر مادر حلالت باشد. از خوشحالی اشک میریخت و میگفت باور نمیکنم که این کیف که پول و جواهرات آن 50 میلیون تومان ارزش دارد دوباره بهمن بازگردانده شد. این جوان در تشریح نحوه گم شدن کیف گفت: ما اهل ساری هستیم و همراه با همسر و خانواده همسرم ایام نوروز به شیراز سفر کردیم. از آنجایی که نگران بودیم سارقان با استفاده از خالی بودن خانه به آنجا دستبرد بزنند همسر و مادر همسرم همه طلا و جواهراتشان را داخل این کیف قرار دادند و همراه خودمان به شیراز آوردیم غافل از اینکه همه آنها را در این شهر گم کردیم. برای رفتن به هتل تاکسی گرفتم و من کالسکه کودکمان را داخل آن قرار دادم و همسرم نیز بچه را در آغوش گرفته بود. در آن لحظات کیف را به همسرم سپرده بودم اما او برای اینکه بتواند بچه را در آغوش بگیرد کیف را روی شاخه درخت قرار داده بود و به این ترتیب فراموش کردیم کیف را برداریم. سوار برخودرو به طرف هتل رفتیم و بعد از چند دقیقه متوجه ناپدید شدن کیف شدیم. در آن لحظات استرس و نگرانی همه وجودم را فرا گرفته بود زیرا در کنار پول و طلا همه مدارک شناساییمان داخل آن بود. چند بار با شماره تلفن همراه خودم که داخل کیف بود تماس گرفتم. اگر این کیف را پیدا نمیکردم زندگیام متلاشی میشد.
لبخندی به وسعت یک دنیا
لبخند مسافر نوروزی شهر شیراز که با همه وجود مرد پاکبان را در آغوش گرفته بود بهترین تصویری بود که همه رهگذران شاهد آن بودند. مرد جوان بلافاصله مبلغ 4 میلیون تومان بهعنوان مژدگانی مقابل مرد پاکبان قرار داد تا شاید بتواند از کار بزرگ او قدردانی کند اما پاکبان شیرازی آن را نپذیرفت. علی زارع درباره اینکه چرا مژدگانی را قبول نکرد میگوید: آنها میهمان شهر ما بودند و این رسم میهمان نوازی است که مراقب جان و اموال میهمان شهرمان باشیم. به او گفتم لبخند رضایت شما بهترین پاداشی بود که گرفتم و امیدوارم خاطرات خوبی از شهر ما به یادگار ببرید. وی ادامه داد: روز بعد شهردار شیراز به همراه معاونین خود به خانه ما آمدند و با اهدای لوح سپاس و سکه طلا از من قدردانی کردند. البته من خودم را لایق این همه محبت نمیدانم و از اینکه همسر و فرزندم به من افتخار میکنند خوشحالم. درآمد من یک میلیون و 400 هزار تومان است و ماهیانه 420 هزار تومان کرایه خانه میدهم اما با وجود این از اینکه میتوانم نان حلال به خانه بیاورم خدا را شاکرم و اگر بازهم کیفی پیدا کنم بیدرنگ آن را به صاحبش خواهم رساند.
قدردانی از رسم امانتداری
خانه علی زارع نارنجی پوش پاکدست و البته وظیفه شناس شیرازی در یکی از کوچههای غرق در عطر بهار نارنج محله ده پیاله است. شهردار، معاون خدمات شهری و رئیس سازمان مدیریت پسماند برای قدردانی از این پاکبان، میهمان این خانه شدند. خانهای که سادگی اما بلندنظری در آن حرف اول را میزند.
مهندس اسکندرپور شهردار شیراز با افتخار به اینکه پاکبان جوانمرد از آزمون بلندی طبع سربلند بیرون آمده است میگوید: احساس غرور میکنم همکاری مثل پاکبان زحمتکش و جوانمرد آقای علی زارع دارم که روح بزرگ انسانی را به نمایش گذاشت و عاقبت به خیری را برای خود آفرید.
وی با بیان اینکه شهرهای بزرگ به انسانهایی با روح بزرگ مثل این پاکبان نیاز دارند گفت: این قول را میدهم که با آموزشهای لازم فرصتی را فراهم کنم تا شاهد حضور نیروهایی شریف همانند پاکبان جوانمرد که 50 میلیون تومان پول نقد، طلا و گوشی هوشمند را به صاحبش بازگرداند باشیم.
نیم نگاه
این دومین آزمونی است که سعی کردم از آن سربلند خارج شوم و اگر باز هم در چنین شرایطی قرار بگیرم این کار را تکرار خواهم کرد
درآمد من یک میلیون و 400 هزار تومان است و ماهیانه 420 هزار تومان کرایه خانه میدهم اما با وجود این از اینکه میتوانم نان حلال به خانه بیاورم خدا را شاکرم و اگر بازهم کیفی پیدا کنم بیدرنگ آن را به صاحبش خواهم رساند
مهندس اسکندرپور شهردار شیراز: احساس غرور میکنم همکاری مثل پاکبان زحمتکش و جوانمرد آقای علی زارع دارم که روح بزرگ انسانی را به نمایش گذاشت و عاقبت به خیری را برای خود آفرید
دختران بهزیستی رؤیاهای بزرگی در سر دارند / آه ای هجده سالگی
ترانه بنی یعقوب
مرضیه ظریف و شکننده است؛ دانشآموز سال دهم. میگوید اینجا در مدرسهشان کسی خبر ندارد او یکی از دختران بهزیستی است. میگوید هیچکس نمیداند که او پدر و مادر ندارد و مجبور است تعطیلات نوروز و همه آخر هفتههایش را در یک خوابگاه با دیگر دخترها بگذراند. میگوید خودش هم از این همه پنهانکاری خسته شده، اما دوست ندارد آدمها برایش دل بسوزانند و غصهاش را بخورند. میخواهد با او هم درست مثل بقیه رفتار کنند، مثل بقیه همکلاسیهایش.
در مدرسه مرضیه هستم، دفتر مدیر مدرسه. مرضیه با یونیفورم سرمهای روبهرویم نشسته و برایم داستان زندگیاش را میگوید. معلمهایش قبلاً برایم گفتهاند که او یکی از بهترین دانشآموزان این مدرسه است. کتابخوان، مؤدب و... هرچه باید یک دانشآموز نمونه داشته باشد.
مقنعهاش را چند بار روی سرش جابه جا میکند. دستهایش را روی هم فشار میدهد: «بچه که بودم یک خانواده عادی داشتیم و وضع مالیمان خوب بود. همه دور هم زندگی میکردیم. خیلی خوشبخت بودیم. تا آن زمان که پدرم معتاد شد. مادرم را کتک میزد. اصلاً یک مرتبه زندگیمان زیرورو شد.» همه این اتفاقها زمانی برای مرضیه افتاد که فقط پنج ساله بود: «یک روز که با مادرم از خیابان رد میشدم، ماشین بهش زد، افتاد روی زمین و بعد یک ماشین دیگر هم از رویش رد شد. همه این صحنهها را دیدم. داد میزدم، جیغ میکشیدم...» مرضیه جیغ میزد، فریاد میکرد اما فقط 5 سالش بود و انگار کسی صدایش را نمیشنید. فریادهایش هنوز در گوشش صدا میدهد. این صحنه هیچ وقت ازجلوی چشمانش پاک نشد.
حالا 10 سالی هست در بهزیستی زندگی میکند. شش ساله بود که پدر رهایشان کرد و رفت: «با سه خواهرم با پای خودمان آمدیم بهزیستی. دو تایشان کوچکتر از من بودند و خیلی زود فرزند خوانده شدند. اما همین که بزرگ شوم برشان میگردانم. خیلی دلم میخواهد ببینمشان اما اجازه نمیدهند. خواهر بزرگم هم مدتی بهزیستی بود بعد رفت خانه عمویم. تازگیها هم ازدواج کرده، با مردی خیلی بزرگتر از خودش.»
از تعطیلات عید برایم میگوید و اینکه چقدر این روزها برای آنها سختتر میگذرد. آنهایی که کسی نیست تا به خانهاش دعوتشان کند: «خیلی از بچهها عید میروند پیش خانوادهشان. فامیلهایشان میآیند دنبالشان اما ما که کسی را نداریم تنها میمانیم. اگر در تعطیلات اردو بگذارند که خوب است ما چون تازه خوابگاهمان را عوض کردیم امکاناتش کم است. بیشتر روزها را توی خوابگاه میگذرانیم. پارسال تابستان خوب بود، خیلی مسافرت رفتیم. عید هم مسافرت دو روزه رفتیم. حالا نمیدانم امسال چطور برایمان بگذرد. کلاً همیشه موقع تعطیلات دعا میکنم زودتر همه چیز تمام شود. اما با این همه هیچ وقت ناراحتیام را به روی کسی نمیآورم.»
مرضیه علاقه اصلیاش خواندن رمان است؛ سرگرمی اصلیاش در خوابگاه. مدام از 18 سالگیاش حرف میزند، دوست دارد زودتر 18 ساله شود، همان سن طلایی، سنی که میتواند افسار زندگیاش را خودش در دست بگیرد: «من قویام، اهل مبارزه. خواهرم در این مبارزه شکست خورد اما من میتوانم خانوادهام را نجات دهم. دوست دارم یک کار خوب پیدا کنم بعد با حقوقم خانه بخرم و دو خواهرم را بیاورم پیش خودم. بگردم پدرم را پیدا کنم و او را هم بیاورم پیش خودمان.» پدر مرضیه با اینکه میداند دخترانش در بهزیستی هستند، هیچ وقت به ملاقاتشان نیامده اما با این همه هنوز هم برای مرضیه عزیز است.
دختر جوان آه بلندی میکشد و از حسرتهایش میگوید: «مادر و پدرهایی که میآیند کارنامه بچهشان را میگیرند برای من حسرت است. هیچوقت کسی برای من نیامده. صبحها که پدر و مادرها بچههایشان را میآورند مدرسه برایم حسرت است. بچهها را میبینم که برای روز پدر و مادر کادو میخرند. بعضی چیزها که برای بچههای دیگر محدودیت است برای من آرزو است؛ اینکه برای دیدن دوستم از مادرم اجازه بگیرم.»
بغضی که دقایقی است گلویش را میفشارد، راه باز میکند: «آرزو دارم خواهرم که به خاطر ما با مردی بزرگتر از خودش ازدواج کرده، خوشبخت شود. از روزی که مادرم مرد فقط یک آرزو داشتهام؛ اینکه یک سفره باشد که دورش سه تا دختر بنشینند با پدرشان. غذایش هم فرقی نمیکند؛ نان خالی، نان و پنیر. دوست دارم به گذشته برگردم و نگذارم آن اتفاق بیفتد. بارها صحنه زیر ماشین رفتن مادرم را مرور میکنم، میگویم شاید اگر دوباره به عقب برگردم بتوانم جلویش را بگیرم.»
هیچکس در مدرسه نمیداند او در بهزیستی زندگی میکند مثل اغلب بچههای بهزیستی که ترجیح میدهند کسی وضعیتشان را نداند: «دوست ندارم کسی برایم دلسوزی کند و بگوید آخی... برای همین ترجیح میدهم چیزی نگویم. وقتی از پدر و مادرم میپرسند، از خاطرات گذشتهام میگویم. خیلی اوقات هم شک میکنند و میپرسند چرا مادرت نمیآید مدرسه؟ در جلسهها میپرسند مادرت کدام است؟»
بازهم بغض راه گلویش را میگیرد. با صدایی لرزان میگوید: «مجبور میشوم دروغ بگویم. مثلاً کفشهای کس دیگری را نشان بدهم بگویم این کفشهای مادرم است. آمده اما فعلاً در نمازخانه است. دوست ندارم کسی به من ترحم کند. فقط میخواهم مثل همه با من عادی برخورد کنند. میخواهم دکتر شوم و خانوادهام را سربلند کنم.»
مرضیه ازخودش و دوستانش بیشتر میگوید؛ اینکه بچههای بهزیستی به محبت نیاز دارند. با لحنی جدی میگوید: «سعی کنید به ما محبت کنید. من اگر بزرگ شوم، یکی از بچهها را قبول میکنم. نمیگویم حتماً با آن بچه زندگی میکنم، مثلاً یک روز در هفته با آن بچه میروم بیرون. البته نه از روی ترحم، بلکه واقعاً ازته دل. چون بعضیها میگویند آخی برویم به بچههای بهزیستی کمک کنیم! ما آن کمک مالی را نمیخواهیم، کمکی میخواهیم که به ما روحیه بدهد. نگذارید بچهها فقط توی بهزیستی بمانند. خیلی از ماها لطمه دیدهایم.»
ناهید درشت هیکل است. چشمان سرزندهای دارد و برخلاف مرضیه، با صدای بلند حرف میزند. تازه از کلاس ورزش برگشته و نفس نفس میزند. 17ساله است و از هشت سالگی در بهزیستی زندگی کرده. کمی در اتاق مدیر مدرسه راه میرود: «تا زمانی که دانشگاه برویم و کار مستقل داشته باشیم، میتوانیم در بهزیستی بمانیم. بعضیها همان 18 سالگی میروند و بعضی هم بیشتر میمانند.»
آرزوی او این است که زودتر 18 سالگیاش از راه برسد، دستهایش را به هم میمالد، آخ که چه نقشهها دارد برای آن موقع. از عید، لحظه سال تحویلش را دوست دارد چون میتواند آرزو کند: «بزرگترین آرزویم این است که پدرم از زندان آزاد شود. از مادرم که اصلاً خبری نداریم. ما را رها کرد و رفت. اصلاً مادرم برایم مهم نیست. بچه بودم که معتاد شد و تنها خاطرهای که از خودش باقی گذاشت آزار و اذیتهایش بود.»
تنها برادرش این روزها با عمویش زندگی میکند: «برای من هم راحتتر بود با فامیل زندگی میکردم اما با این همه سختی کنار آمدم. بهزیستی خیلی قوانین سختی دارد و احساس خانواده بودن نمیدهد. شاید کنارهم زندگی کنیم، اما خانواده واقعی نیستیم. در مرکز قبلی راحت تربودیم. در مرکزجدید اجازه نمیدهند تنها بیرون برویم. حتماً باید دیپلم داشته باشیم یا با مربی باشیم، اصلاً تفریح نداریم.» ناهید هم میگوید، ترجیح میدهد در مدرسه کسی نفهمد بهزیستی زندگی میکند اما با این همه دو سه نفری این موضوع را فهمیدهاند. دو سه نفری که از راننده سرویس شنیدهاند. ناهید مکث کوتاهی میکند و میگوید: «خوشم نمیآید کسی نگاهش به من ترحمآمیز باشد... البته همه این طوری نیستند، برخی خودشان شرایط بدتری هم دارند. من با همه این شرایط سخت کنار میآیم تا زندگی موفقی داشته باشم.»
مهمترین خواسته ناهید شکل گرفتن دوباره خانواده است و بازگشت پدرش. به امید اوست که درس میخواند و با بهزیستی کنار میآید. به امید روزی که پدر از زندان آزاد شود: «اگر پدرم نبود، هیچ انگیزهای نداشتم حتی برای درس خواندن. دلم میخواهد وقتی از زندان آزاد شد، به من افتخار کند.» او ماهی یک بار پدرش را در زندان ملاقات میکند.
رویا 18 ساله کلاس دهم است. سه سال از تحصیل عقب مانده. نمیتواند روی صندلی بنشیند، میگوید همین قدر پرانرژی و اهل فعالیت است. در اتاق راه میرود و برایم حرف میزند. از 9 سالگی در بهزیستی زندگی کرده. پدرش فوت کرده و مادرش بیماری اعصاب و روان دارد و در یکی از مراکز بهزیستی بستری است. ماهی یک بار به دیدارش میرود. برادر 19 سالهاش این روزها در حال ترخیص از بهزیستی است. رویا عید نوروز را دوست دارد. برخلاف مرضیه و ناهید که برایشان این تعطیلات کشدار و طولانی است. او مثل آنها مجبور نیست عید را هم در بهزیستی بگذراند و میرود پیش مادربزرگ و عمهاش. کلی ذوق و شوق دارد که عید را در فضای متفاوتی میگذراند: «میدانی خوابگاه خیلی شلوغ است و خیلی اوقات دعوایمان میشود. البته اتاقها دو نفره است. تا دو سال دیگر از بهزیستی بیرون میآیم. اگر درسمان خوب باشد و دانشگاه برویم، میتوانیم ترخیص شویم. خودم هم ترجیح میدهم تا درسم تمام نشده بیرون نیایم. راستش کمی هم میترسم از تنها ماندن. از طرفی محدودیتهایمان هم خیلی زیاد است. در مرکز قبلی اجازه میدادند دو نفری بیرون برویم، اما اینجا همین اجازه را هم نمیدهند. الان فقط با مربی بیرون میرویم. روزهای تعطیل هم با بقیه روزها فرقی ندارد. جمعهها که مربیها هم نیستند همه چیز دلگیرتر میشود. گاهی آنقدر سخت میگیرند که فکر فرار میافتیم. من خودم یک بار فرار کردم و رفتم خانه عمهام اما دوباره مجبورم کردند، برگردم. اگر به اندازه کافی به ما محبت کنند فکر فرار نمیافتیم.»
میگوید کاش همه فکر و ذکر مربیها شیفت نباشد؛ اینکه شیفتشان را تحویل بدهند و بروند دنبال کارشان: «مربیهای مهربان حس خوبی به آدم میدهند. این هم خیلی بد است که مربیها «طرح» فقط دو سال میمانند و بعد میروند. تا به آنها عادت میکنیم و انس میگیریم دوباره یک آدم جدید از راه میرسد.»
آرزو میکند برای همه بچههای بهزیستی در سال جدید اتفاقهای خوب بیفتد. میگوید آنها که رفتهاند دانشگاه یا سرکار و موفق شدهاند، وقتی به دیدنشان میآیند همه را خوشحال میکنند.
هر کدام که از 18 سالگی حرف میزنند برق خاصی را در نگاهشان میبینی. اگرچه دنیای بیرون خالی از ترس و هراس نیست اما میخواهند روی پای خودشان بایستند و همه ناکامیهای گذشته خود و خانواده را جبران کنند. دنبال پدری گمشده بروند یا به خواهری بیپناه خانواده ببخشند. دختران بهزیستی، رؤیاهای بزرگی در سر دارند.
نیم نگاه
دوست دارد زودتر 18 ساله شود، همان سن طلایی. سنی که میتواند افسار زندگیاش را خودش در دست بگیرد: «من قویام، اهل مبارزه. خواهرم در این مبارزه شکست خورد اما من میتوانم خانوادهام را نجات دهم. دوست دارم یک کار خوب پیدا کنم بعد با حقوقم خانه بخرم و دو خواهرم را بیاورم پیش خودم. بگردم پدرم را پیدا کنم و او را هم بیاورم پیش خودمان.» پدر مرضیه با اینکه میداند دخترانش در بهزیستی هستند، هیچ وقت به ملاقاتشان نیامده اما با این همه هنوز هم برای مرضیه عزیز است
آرزوی ناهید این است که زودتر 18 سالگیاش از راه برسد، دستهایش را به هم میمالد، آخ که چه نقشهها دارد برای آن موقع. از عید، لحظه سال تحویلش را دوست دارد چون میتواند آرزو کند: «بزرگترین آرزویم این است که پدرم از زندان آزاد شود. از مادرم که اصلاً خبری نداریم. ما را رها کرد و رفت. اصلاً مادرم برایم مهم نیست. بچه بودم که معتاد شد و تنها خاطرهای که از خودش باقی گذاشت آزار و اذیتهایش بود.»
رویا 18 ساله کلاس دهم است. سه سال از تحصیل عقب مانده. نمیتواند روی صندلی بنشیند، میگوید همین قدر پرانرژی و اهل فعالیت است. در اتاق راه میرود و برایم حرف میزند. از 9 سالگی در بهزیستی زندگی کرده. پدرش فوت کرده و مادرش بیماری اعصاب و روان دارد و در یکی از مراکز بهزیستی بستری است. ماهی یک بار به دیدارش میرود. برادر 19 سالهاش این روزها در حال ترخیص از بهزیستی است
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
گوش شنوای وزیر علوم در «اینستاگرام»
تشکیل کمیته بینالمللی برای محاکمه جنایات اخیر رژیم صهیونیستی
در دفتر رئیس جمهوری چه میگذرد
دور جدید توقف تولید خودروهای غیر استاندارد
خشم فلسطینیها در دوسوی نوار غزه
دیگر صفحهها
زندگی روزمره مردم و دلار گران
<کن 2018> زیر سایه فرهادی
تکرار تراژدی <آتنا> و <ستایش> در مشهد
طرح های شکست خورده مثلث شوم واشنگتن - ریاض - تل آویو
عربستان خود را تا سطح یک مجیزگوی رژیم اشغالگر قدس تنزل داده است
وزیر دفاع: امریکا به بهانههای واهی تلاش دارد ایران را از منافع برجام محروم کند
الهام علیاف: در تعیین رژیم حقوقی خزر در مسیری صحیح پیش میرویم
بسته بزرگ تحریمی امریکا علیه روسیه
عاملان حادثه تیراندازی به خودرو نماینده شادگان شناسایی شدند