طفلک مهدی چمران!

محمدرضا ستوده- این روزها دلم برای مهدی چمران می‌سوزد‌. من اگر جای او بودم یک لقمه غذا از گلویم پایین نمی‌رفت‌. یک شب سر راحت بر بالش نمی‌گذاشتم‌. هر شب با این ترس به رختخواب می‌رفتم که نکند محسن‌ هاشمی شهردار نشود و من به شورای شهر نروم‌. ولی خودم را با این امید آرام می‌کردم که حتما شهردار می‌شود‌. قبول کنیم که این روزها جای چمران بودن خیلی سخت است‌.
بودن یا نبودن‌.‌.‌. مساله این است‌!
مساله این است که وقتی شام میخوری قیمه را ساختمان شهرداری تصور کنی و محسن‌ هاشمی را ماست و دائم قیمه‌ها را بریزی توی ماست‌ها تا مثل آخرین نفری که خودش را در قطار ساعت شش بعدازظهر ایستگاه متروی دروازه دولت در واگن فشار می‌دهد، خودت را در شورای شهر داخل کنی‌.‌.‌.
مساله این است که وقتی در شهر راه می‌روی همه آدم‌ها را محسن‌هاشمی می‌بینی‌. روی بیلبوردهایی که در اتوبان همت تبلیغ خمیر دندان می‌کنند محسن ‌هاشمی برایت لبخند می‌زند‌.‌.‌.


روبه‌روی آینه می‌ایستی، در آینه نگاه می‌کنی و آینه محسن ‌هاشمی را نشان می‌دهد‌.
این روزها چمران بودن سخت است‌.‌.‌.
خوف و رجا‌.‌. بیم و امید‌.‌. مرگ و زندگی
البته من اگر جای آقای چمران بودم شوقی برای رفتن به این شورا نداشتم‌. چون باید یک گوشه می‌نشستم و با گوشی‌ام کلش آف کلنز بازی می‌کردم و با کمک احمد دنیامالی به دهکده رضازاده یورش می‌بردم و شاهد مصوباتی می‌بودم که هر کدامشان چونان تیری که از چله کمان رها می‌شوند به قلبم اصابت می‌کند‌. شاهد این می‌بودم که تراکم هست ولی نمی‌توانیم بفروشیم‌. زمین هست ولی نمی‌شود واگذار کرد‌. امتیاز و جواز هست ولی نمی‌توانیم بدهیم‌. همه چیز هست ولی انگار نیست‌. مثل خودم که در شورا هستم ولی انگار نیستم‌!
به نظرم دکارت گفته است:
بودن و بی‌تاثیر بودن از نبودن بدتر است‌!
قیمت لحظه ای ارز دیجیتال