روزنامه همدلی
1397/05/17
بازخوانی ماجرایی به نام روز خبرنگار با دستنوشتههایی از حلقه «همدلی» برای شما هستیم و مینویسیم
...این عادت تلخی است که خبرنگاران و روزنامه نگاران در 17 مرداد که روزی به نام آنهاست، تلخیها را بر زبان می رانند و شانه های خمیده خود را به تصویر می کشند. هر سال نیز این گونه میشود و هر سال نیز 17 مرداد که به انتها می رسد حجم انبوه تلخی ها، می چربد و شیرینی ها را در خود آب میکند. البته این یک واقعیت است که با همه ناشادی ها همچنان روزنامه نویسان و خبرنگاران ایستادهاند و سال همیشه در 17 مردادکه برای آنها دوباره نو می شود، احساس می کنند که در اوج ناملایمات باز هم نفس چاق کرده اند و می خواهند با نیرویی دوباره بتازند. ولی یکسال که به آغاز سال بعد، در 17 مرداد به انتها می رسد دوباره در بر همان پاشنه می چرخد و گعده های خبری گوشهایش پر می شود از تلخی هایی که تلخ اندیشان و زندگی سخت اقتصادی، بر رگ و پی روزنامه نویسی تزریق کرده اند. بارها خواسته ایم که این گونه نباشیم. انتهای خیار، همه واقعیت بزرگواری این میوه بی قند نیست، اما کام را برای همیشه به تلخی آشنا می کند. ما زندگی می کنیم و هستیم و زنده به فردا خیره شده ایم. اما کسی این پرسش را پاسخ نمی دهد که ما، این حقیقت اجتماعی، چگونه می توانیم گوهری باشیم به نام گوی شیرین شکر؟روز خبرنگار تسلیت باد
هرمز شریفیان- مناسبت روز خبرنگار در ایران مصادف با شهادت «محمود صارمی»، خبرنگار ایرنا در شهر «مزار شریف» افغانستان و به دست نیروهای طالبان است که البته مناسبت بسیار درستی با روز خبرنگار در ایران است.
این درستی از چند جهت قابل بررسی است. نخست اینکه اوضاع کنونی خبرنگاران و روزنامهنگاران در رسانههای مستقل دست کمی از شهادت آن هم نه بهصورت یکمرتبه بلکه «ذره ذره» دارد. دوم اینکه خبرنگاران در ایران هم به نوعی با «تندروهای داخلی» دست به گریبانند و برخوردی که با آنان می شود کمتر از برخورد طالبان نیست.
از سطح دستمزد شاغلان در این حرفه که هرچه ننویسیم بهتر است چون اگر شرمی وجود داشته باشد موجب شرمساری مسئولان نظام و دست در کاران حوزه رسانهای و فرهنگی است؛ حال آنکه کار خبرنگاری و روزنامهنگاری در تمام دنیا جزو مشاغل سخت بهشمار میرود و به همین دلیل سطح دستمزد بالاتری دارد.
برای مثال در کانادا سطح دستمزد یک فعال رسانهای بالاتر از پزشک عمومی است و همینطور در اروپا و آمریکا.
«این مرغهای عزا و عروسی» اما همچنان ایستادگی میکنند تا مردم از جریان رخدادها و اخبار دور نمانند تا مردم و مخاطبان بدانند که بیخ گوششان چه میگذرد.
در یک کلام گفته میشود که حرفه خبرنگاری، ضربهگیر و سوپاپ اطمینان جامعه است اما در ایران نه حرفه خبرنگاری که خود خبرنگاران این نقش را ایفا میکنند چون حرفه روزنامهنگاری تقریبا حکم جسدی را دارد که در گور خوابیده و اهالی این عرصه از جان مایه میگذارند تا شوکی به این جسد وارد کنند تا ضربان ناکوکش هرچند ضعیف اما همچنان به گوش برسد.
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
حمید طاهری- برای من که خود را خبرنگار نمی دانم نوشتن درباره روز خبرنگار شاید از دید خودم کمی کمیک باشد. ولی از جهت دیگر حضور در رسانه و خوردن تنم به تن خبرنگاران و روزنامه نگاران کمی از بار کمیک داستان می کاهد. تاریخ همواره برای انسان بهترین اشل بوده است تا در مقام مقایسه، درباره مفاهیم ،جایگاه ها و...قضاوت کند.
نزدیکی روز خبرنگار با سالگرد مشروطه به عنوان درخشانترین برگ تاریخ آزادیخواهی در این مملکت که از قضا با شروع روزنامه نگاری مدرن همزمانی دارد،می تواند جلوه ای دیگر یابد. آزادی خواهان روزنامه نگاری که الگوهایی شدهاند برای تاریخ تا همواره شنیدن نام کسانی چون «جهانگیر خان صوراسرافیل» در دل هر آزادی خواهی لرزه بیندازد و اشک در گوشه چشم مان جمع کند که از یاد نبریم مستبدین تاریخ این سرزمین خون از دهان چه کسانی درآورده اند و خنجر در دل چه انسان ها نکرده اند. خون هایی که از برگ تاریخ پاک نشده و نمی شوند تا در کودتای ننگین آمریکایی-شاهنشاهی ۲۸ مرداد دوباره بر زمین روزنامه ها و حافظه تاریخی ما بریزد تا از یاد نبریم آنان را. با این وجود از یاد بردهایم همه آنها را و تنها نامی شده اند در گوشه ذهن مان که شاید ستون روزنامه ای در سالگرد مشروطه یاد آنها را دوباره در ذهن مان زنده کند.
«قهرمانان ژورنالیست کاریکاتوری» که یا در رسانه های خارج از کشور در حال تورق روزنامه ها و تبلیغ دوستان داخل نشین خود هستند یا روزنامه نگاران داخلی هستند که عاشقانه و دلالانه در حال تبلیغ این یا آن حزب و شخصیت سیاسی، چون تیزاب بر حافظه تاریخی این سرزمین میریزند؛ خاکستر نشینانی که چشم بر کاخ ها دوخته اند، تیشه بر ریشه آزادی و عدالت فرود می آورند و حتی قادر (و حاضر) به دفاع از حق خود نیستند. اکنون در جعبه پاندورای آینده مان به جز سیاهی هیچ نیست.
لطفا به من تبریک نگویید
فرشته بهروزینیک- « تو چه خبرنگاری هستی که نتوانستی از حق خودت دفاع کنی؟» وقتی دیروز این جمله را با یک خنده آزاردهنده از زبان نماینده وزارت کار شنیدم تازه فهمیدم ای دل غافل، چه فکر می کردم و چه شد! داشتم حرفهایم را در ذهن مرور میکردم که آبروداری کنم و مثل یک روزنامهنگار واقعی حرف بزنم و برای کم نیاوردن هم که شده، محکم و از موضع قدرت چیزهایی بگویم، اما تا به خودم آمدم آقای قاضی پروندهام را گذاشت زیر بغلم و بدون آنکه سر بلند کند گفت:«10 روز دیگر بیا تا رای را بگیری» منظورش از رای این بود که باید بررسی و مشخص شود آیا من حق دارم درخواست دریافت عیدی، سنوات و بیمهای که یک سال منتظر آن هستم را داشته باشم یا خیر؟ نبود امنیت شغلی و مشکلات صنفی تنها یک گوشه از نامهربانیهاییست که با ما خبرنگاران میشود. بماند که چماق سانسور هرروز بالای سرمان قرار گرفته داستان به همینجا ختم نمیشود، چون دردمان یکی دو تا نیست.
امروز عصبانیام. حالا با این حال و روز اگر قرار است درباره 17 مرداد و روز خبرنگار حرفی بزنم دلم میخواهد سیاهنمایی کنم. دلم میخواهد بگویم من عاشق روزنامهنگاری بودم و هستم. فقط 17 مرداد ها که از راه میرسد دلم میسوزد. خیلی وقتها با خودم فکر میکنم ای کاش 16 سال پیش، وقتی هرروز بعد از درس و مشق با اشتیاقی باور نکردنی تمام خیابان بلوار کشاورز را طی میکردم تا به دفترروزنامهای که فکر میکردم خانه آرزوهایم است برسم، کسی مانعم میشد. لطفا کسی این روز را به من تبریک نگوید. همین
دخترم بابا را ببخش!
علی نامجو- باز هم روزها گذشت و 17مرداد از راه رسید. در تمام روزهای رفته نباید منیتی در قلم می داشتم چون از من و همکارانم قول گرفته بودند حافظ و پاسدار حرمت قلممان باشیم و گفتند: ما ناقلان پیامیم نه ذی نفع، نباید جانب داری کنیم. روسایمان بی طرفی را رسالت صنفی معرفی کردند و باید با بایدهایی قلم روی صفحه می چرخید که گاهی ، دردآور می نمود اما امروز دیگر روز ماست. به رسمش کاری ندارم اما اسمش روز خبرنگار است. امروز شاید اجازه بدهند از درد شخصی بنویسیم و به همین امید می خواهم از غنچه کوچکم، دخترم؛ آوینا حلالیت بطلبم.
دخترم لطفا بابا علی را ببخش! مرا برای تمام روزهای سختی که در آینده با آن روبه رو خواهی شد ببخش! مرا بابت اینکه نمی توانم و اصلا حق ندارم در کارم چیزی برای خودم بخواهم ببخش! بابایت را برای سختی هایی که تا امروز در سی و دو ماهگیات با آنها بی هیچ جرم و تقصیری رو به رو بوده ای ببخش. بابا جان ببخش اما لااقل برای یک لحظه به چشمان مصمم و دست های لرزانم نگاه کن و ببین که اگر افتخاری برایت دست و پا نکرده ام، کوشیدم باعث بدنامی هم نباشم. دخترم نازنینم، من و خیلی از پدر و مادرهایی که همکار من اند خود فروشی نکردند، به دنبال شنیدن صدای وجدانشان بودند و برای فردای بهتر تو و هم سن و سالانت کوشیدند اما سرنوشت بسیاری از ما ختم به خیر نمی شود! نسل خبرنگارانی چون من افتادند میان بازی ایدئولوژیست هایی ترسناک. همان هایی که پشت میکروفون از حرمت خبرنگاری و نوشتن و قلم حرف می زنند اما رسمشان بافتن طنابِ داری است برای اندیشیدن؛ همان هایی که به دست های خالی و دل های شکسته و پاهای خسته شاید حتی فکر هم نمی کنند!
به یاد ندارم تا امروز با بیگانه ای همراه شده باشم یا آب به آسیاب دشمنان میهنم ریخته باشم اما بارها من و دیگرانی چون بابا را به انگ هایی متهم کردند که خودشان بیشتر لایقش بودند. این نوشته را شاید بعدهایی که بزرگ تر شدی و خواندن و نوشتن آموختی بخوانی! به تو و به خودم قول می دهم تا آن روز این غم نامه را برایت نخوانم که با خواندنش جان خودم آتش می گیرد چه رسد به تو نوگل کوچک باغ زندگی ام!
بابا جان بدان تا امروز تمام تلاشم را کردم برای سربلندی ات هرچند اطمینان دارم راه من هم ختم به خیر نخواهد شد!
توری سفید روی دقایق
عباس ابوالفتحی- به نام آغاز صمیمانه سلام. هیچ کس بدهکار ثانیه ها نیست. مسیر تماشا از چشم پنجره آغاز می شود و منظره کسی را به دیدن خودش دعوت نمی کند. وقتی که سطح کاهی روزها گاهی در انتظار چند سطر شادمانی کلافه می شود و صندلیهای خالی پارک در امتداد عبور ممنوعِ چند عابر آرام آرام پیر می شوند. درست همان وقتی که خیال می کنی زمستان تمام شده است، شبیه دو بار آمدن برف؛ لحظه ها گاهی آدم را غافل گیر می کنند. ریسه ریسه روشنایی از میان توده های تاریک و مجهول زمان به هم گره می خورند و شبیه توری سفید روی دقایق می نشینند. برای خیلی از ما این ها خودِ روزنامه نگاری اند. روز خبرنگار بر همه خبرنگاران مبارک
یک روز تلختر از زهر
رضا نامجو- گاهی نمی دانی خوش باشی از یک روز دیده شدن یا غصه های عالم یک بارکی سرت هوار شوند از این دورویی و تقلب آشکار!
گفته اند روز 17 مرداد به نام خبرنگاران مزین شده. سالهای اول آغاز به کار می شود دلخوش باشی به گرامیداشتهای پر سخنرانی فلان مقام مسئول و بهمان مسئول روزنامه. بعدتر اما انگار حقیقت خودش را به بی پیرایه ترین شکل ها می اندازد توی دامنت. برای خیلی هامان، روز خبرنگار تلخ تر از روزهای قبل و بعد از آن است.
اینکه رویا ببافی و همه بافته هایت به یغما بروند تلخ نیست؟ دیدن آدمک های رسانه ای که از نوشته های تو و همکارانت ریسمان می سازند برای بالا رفتن از دیوار سیاست و ثروت چطور؟ سخت نیست تمام داشته های جمعی یک صنف را به تاراج ببرند و بعد همان ها از اهمیت خبررسانی و رسالت اهل قلم بگویند؟ سخت تر نمی شود روزگار اگر 17 مرداد هر سال یا یکی دو روز این طرف و آن طرف، همان ها بروند پشت میکروفن و بعد تو و همکارانت را خطاب قرار بدهند که قلم هایتان شریف است و باید قدرش را بدانید؟
امروز از روزهای قبل تجربه بیشتری دارم. می خواهم بی تفاوتی را بیندازم وسط معرکه ایده آل های بر باد رفته و جیب های خالیمان. حتی اگر آن وجود تا دیروز استوار و امیدوار که گوشه ذهن هر کدام از ما داشت جان می گرفت، بخواهد به کلمه «رسالت» بیندیشد در هیاهوی این ذهن شلوغ، می پرم وسط نطق های شریفش و می افتم به جانش تا خاموش شود.
به قاطعیت دریافته ام نطق های توخالی شان را. آن سخنرانی های پرطمطراق فقط ملال می آورد این روزها. نمی توانم بشنوم این نیرنگ های زنجیروار را که از ذهن مشوقان اهل قلم به زبانهاشان رانده می شود.
من و شاید خیلی از ما دیگر توان شنیدن این حرفها را نداریم. آسانسور پیشرفت حامیان ریاکار در میان روابط تشکیلاتی پیچیده، هر روز دارد سریعتر میشود و ما فقیرتر. این فقر دیگر نه رسالت می شناسد نه امید به بار می آورد. تبریکی در کار نیست. کاش برویم سراغ کاری دیگر، جایی دیگر. شاید روزگار کمی ملایم تر رفتار کند. شاید آنها که نشسته اند بیرون گود و به من و ما می گویند قلم به مزد بروند سراغ سوژه هایی جدیدتر!
قضاوت با شما
فاطمه آقاییفرد- چند سال پیش، درست بعد از تجربه روزهای شیرین دانشگاه، وقتی تازه اسمم در میان خبرنگاران روزنامه ثبت شده بود، به این فکر میکردم که چقدر خوب است که هر روز میتوانم با زبان دلم برای مردم کشورم بنویسم؛ از دغدغههایشان، از مشکلاتشان و از نگرانیهایی که خودم هم پا به پای آن ها تحمل میکنم. فکر میکردم چه لذتی دارد که از این پس قرار است نرم و لطیف مثل انشاهای روزهای کودکیام، از نگرانی مردمی بنویسم که شاید پاسخ برخی از حرفهایشان را هیچ وقت از زیان هیچ مسئولی نشنیدهاند. من پر از هیجان و شوق پا به دنیای حرفهای گذاشته بودم که همه از سختیهای آن میگفتند؛ از نبود امنیت کاری، از بیمهریها و شاید کم لطفیهایی که قرار بود برای پیگیری هر سوژهای من را به دفتر مسئولان یا کارشناسان هدایت کند، و البته انتظار در پشت درهایی که مثل همه کارهای اداری دیگر امروز و
فرداکردنی بیش نبود.
من مثل کودکی که تازه نوشتن را یاد گرفته هیجان عجیبی برای روزنامهنگاری داشتم، هنوز سختی کار برایم معنی نداشت و هیچ درکی از حرفهای همکارانم درباره این سختیها نداشتم. اما امروز بعد از نزدیک به چهار سال، انگار کمی جدیتر از دیروز حرفها و گلههای همکارانم را درک میکنم. امروز در هفدهمین روز مرداد ماه سال 97 که دیگر خبرنگاری برایم تازگی روزهای اول را ندارد، به این فکر میکنم که چقدر سخت است، وقتی هر روز بیشتر از دیروز در این حرفه غرق میشوم. من امروز کمی خستهتر و بیانگیزهتر از دیروز از حال و روز اقتصادی مینویسم که همه میدانند حال و روز خوبی ندارد؛ همه اینها به کنار، نگرانم از اینکه چرا با همه راهکارها و ایدههایی که از زبان کارشناسان و تحلیلگران شنیدهام و با کلی ذوق و هیجان، تمامشان را روی کاغذ روزنامه ریختهام، اتفاقات و دغدغههای تلخ همیشگی را هر روز در رسانهها میبینم یا از زبان رهگذران خیابان میشنوم.
روزنامه به مثابه تیتر یک
مجید مسعودی- همکاران سرویس فرهنگی خواستند به مناسبت 17مردادماه، روز خبرنگار، چیزکی درباره این روز نوشته شود. با خود گفتم مثلا از چه بنویسم؛ از اینکه سانسور در مطبوعات ایران، بهخصوص روزنامههای کاغذی بیداد میکند؟ از وضع بیمه و حقوقهای افتضاح خبرنگارانِ رسانههای مستقل(و البته نه دولتی)؟ از روزنامههایی که پشت سرهم تعطیل میشوند و همکارانی که بیکار میشوند؟ از اینکه... اما نه؛ نوشتن از اینها اوضاع را تلختر میکند(آیا بازتاب نقصان، به بازتولید نقصان منجر میشود؟). دیدم با این حساب بعید نیست آخرش بهجای یک صفحه یادنامه، یک «زهرنامه» منتشر شود بهخصوص وقتی که در گفتوگو با سایر همکاران هم متوجه شده باشی آنها هم کموبیش درباره این موضوعات خواهند نوشت.
به اینجا که رسیدم، ناخودآگاه این سوال به ذهنم خطور کرد: حالا که اوضاع اینقدر تلخ است، چرا همچنان روزنامه کاغذی منتشر میشود؟ بگذارید سوال را از زاویه مخاطب بپرسم. مخاطب برای چه باید روزنامه بخرد و بخواند؟ مگر روزنامه کارکردی برایش دارد؟ در عصر گوشیهای هوشمند و استیلای شبکههای اجتماعی و تلویزیونهای ماهوارهای – که اخبار را لحظهای در اختیار مخاطب قرار می دهند – و در شرایطی که روزنامهها «دیروزنامه» هستند و کارکرد خبری ندارند، این همه تقلای اهالی مطبوعات برای درآوردن روزنامه چیست؟
در پاسخ، میتوان گفت که مخاطب روزانه از طریق تلگرام، توئیتر، فیسبوک و کانالهای ماهوارهای بر اخبار و حتی تحلیلها اشراف دارد. اما اینها همه رسانههای «غیر رسمی» هستند. او در پی این است بداند موضعی که در قبال یک رخداد دارد، توسط کدام رسانه «رسمی» بازتاب داده شده است. مخاطب میخواهد بداند که غم و شادی و دردی که او از شنیدن یک خبر احساس کرده است، بازتابی در ساخت رسمی رسانهای دارد یا نه و همین می شود که هر روز و هر روز روی دکه روزنامهفروشیِ سرکوچه تیترها را مرور میکند تا شاید جایی پیدا کند که همنوا و همموضع او باشد که اگر امروز و فردا و پس فردا و هفته آینده و ماه آینده، روزنامهای نیافت که چنین باشد، عطای روزنامه را به لقایش میبخشد(که اگر چنین شد، روزنامه میمیرد و مگر سانسور نکشته است بسیاری روزنامهها را؟)
همین کارکرد روزنامه نزد مخاطب است که در حال حاضر، کارکرد روزنامه نزد دستاندرکارانش را به «تریبون اعلام موضع» بدل کرده است. روزنامه جایی است که گروهی از آدمها (هیئت تحریریه، بخش فنی، بازرگانی، حامیان مالی و سیاسی) با داشتن نوعی گرایش سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی، نسبت به رخدادهای روز گذشته واکنش «رسمی» نشان میدهند: نسبت به برخی اخبار اعلام انزجار می کنند؛ از برخی دیگر استقبال؛ در قبال بعضی وقایع موضع میانه میگیرند و برخی دیگر را به کل نادیده میانگارند و همین می شود که صفحه یک روزنامهها تا به این اندازه مهم تلقی میشود. چه اینکه مخاطب برای فهمیدن موضع یک روزنامه در مورد اخباری که خودش پیشتر به آن آگاهی داشته است، تنها صفحه یک را نگاه میکند و نتیجه این میشود که در منظر دستاندرکاران روزنامه، صفحه یک، نه مهمترین صفحه روزنامه که تمام روزنامه است.
اگر تنگناهای رسانهای، افزونتر از چیزی که الان هست بشود و اگر شکاف میان رسانههای «رسمی» و «غیر رسمی» گسترش یابد، بعید نیست روزنامههای ایران در آینده تنها به صفحه یک خلاصه شود؛ یک پوستر یک صفحهای پشت و رو؛ چیزی شبیه نشریات دانشجویی؛ جایی برای اعلام موضع. مخاطب به همین راضی است که روزنامه یک صفحهای مورد علاقهاش صدای او را در فضای رسمی بازتاب داده است و دستاندرکار روزنامه هم راضی است آنقدری که توانسته، مخاطبش را راضی نگه داشته است.
خسته باشید فعلا
پیمان پیشگاه- کولبرانِ اتفاقاتِ واژه شده، تصویر هیچ وقت کشیده نشدهی فرهنگمان را پازل می کنند. نه برای اینکه روزی، کسی خسته نباشید را برایشان معنا کند.
اگر روزی جمع شدیم، تکه های پازل جمع شدند و بساط کم بینی جمع شد، یادشان باشیم.
بدون تیتر
ستاره لطفی- همیشه از خود گفتن یا از خود نوشتن برایم دشوار بوده است. از دیروز که با همکاران تحریریه قرار گذاشتیم دلنوشتهای در مورد روز خبرنگار بنویسیم، شاید برای اولین بار بود که بارها و بارها به خودم اندیشیدم، به شغلام، به حرفهام، به مشغله پرطمطراقی که گاه آن چنان میرنجاندم و روحم را خراش میدهد که خود را در یک بن بست خود ساخته فرض میکنم. به انزوا میروم و سکوت میکنم. گاهی سعی میکنم دور شوم از دنیای خبری و روزنامهنگاری اما طولی نمی کشد که باز برق کاغذ و قلم و سوژههای بیشماری که هر کدام به قصه هزار و یک شب میماند، بیاختیار مرا به سمت کاغذ و قلم سوق میدهد و آن چنان جذبم میکند که قبل از اینکه به خود بیایم این رقص انگشتانم بر روی صفحه کیبورد است که بر افکار پر از هیاهویم نقطه پایان میگذارد.
یه این موضوع میاندیشیم که اگر تیغ طالبان با ایدئولوژی منحط و قرون وسطایی شان که نمادی از سنگدلی، بیرحمی، انسان کشی و مزدورمنشی بود، بر تن « محمود رضا صارمی» خبرنگار ایرنا در مرکز کنسولگری ایران در مزار شریف افغانستان نمینشست آیا هنوز در روز شمار رسمی ایران روزی به نام «روزخبرنگار» وجود داشت تا به صورت نمادین از زحمات آنان تقدیر شود. روزی که فرصتی باشد برای بیان دغدغههای به نتیجه نرسیده آنان و یک عمر آرزوهای بر دل مانده شان.
از اندوه علت نام گذاری این روز میگذرم و سعی میکنم حتی اگر برای یک بار هم شده است تعریف روشنی از فضای رسانه و خبرنگاری ارائه بدهم. تعریفی که اگر سفید نیست حداقل خاکستری باشد. آرام آرام کوچههای خبری را طی میکنم و برگهای خاک خورده خاطرات دنیای خبریام را در ذهنم ورق میزنم و مرور میکنم. اما دریغ و افسوس به نقطه روشنی نمیرسم. گویی این حرفه متزلزل و مخدوش پیوندی دیرینه با تاری و سیاهی دارد.
از دغدغههای چندین ساله از جمله بیمه، مزایای بسیار ناچیز، امنیت لرزان کاری، وعدههای ماسیده مسئولان، هجمههایی انتقادی، بیمهریهای گاه و بیگاه و ... که بگذری، یادآوری تیغ بیرحم سانسور بر تن نحیف کلمات و جملهها اندوهت را صد چندان میکند. امنیت کاری نداری، گاهی شاید امنیت جانی هم؛ خدا میداند.
این است حرفه خبرنگاری، به ظاهر جذاب و فریبنده و در باطن سرشار از درد و گرفتاری که استرس و فشارهای روحی روانی بخش لاینفک آن است.
امروز روز خبرنگار است. قشری پر تلاش و مهجور با جایگاهی متزلزل و مخدوش که همواره بیان و رفع مشکلات جامعه اولویت اولشان است ، اما برای حل و رفع مشکلات و دغدغههایشان اولویت آخر هستند.
هم سنگران سختکوش روزتان مبارک و اندیشهتان بلند.
رفتن همیشگی به سوی خردهمقصدها
مهدی فیضیصفت- به خودت که می آیی، می بینی همیشه در حال رفتنی؛ رفتن به خرده مقصدهای گاهی نفرت انگیز، در جانَت رخنه کرده رفتن ها برای رسیدن هایی معمولی، رفتنی که رسیدنی ابدی و لذتبخش درونش ندارد، در مترو، اتوبوس و تاکسی، فقط می خواهی برسی، به خانه، دفتر، روزنامه و هر جای لعنتی دیگری که استرسِ رفتن نمی گذارد ببینی زیبایی های مسیرش را.
شب و روز در تب و تابی، لحظه هایت گره می خورد با انتظاری بدقیافه، انگار پیشگویی در عمق وجودت، خبر از اتفاقی بد می دهد، نمی دانی چرا ولوله ای درونت برپاست، «ستاره» خسته شده از دیدنِ مردی که شب ها لِه به خانه می آید، شاید روزهای اول کِیف می کرد با برچسب ژورنالیست روی پیشانی مَردش اما غمگین می شود از رفتنهایم برای نرسیدن ها، هر بار که دعوای مان می شود، گله می کند از شغلی که روز و شب نگذاشته برای مان، هنوز خو نکرده به روزنامه نگاری که پنجشنبه ها تعطیل است، برخلاف دیگر آدم ها! دیگر اما کنار آمده با روزنامه نگاری که عاشق است؛ عاشقِ نوشتن. هر چند ذوقِ روزهای اول را ندارد. وقتی پایم را گذاشتم درون اولین تحریریه، بی درنگ از جلوی چشمانم گذشت: «مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید، به دست آورید وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که به دست آورده اید، دوست داشته باشید». مهم نیست «جرج برنارد شاو» گفته یا شکسپیر، حس فاتحان را داشتم، چیزی را به دست آورده بودم که دوستش می داشتم، مهم نبود چند ماه بدون حقوق کار کنی، وسوسه نوشتن، دیدن اسم و عکست توی روزنامه و صحبت و دیدار با چهره های معروف، لبریزم می کرد از ذوقی کودکانه. امروز اما غمِ نان دلت را خالی می کند از حس های خوب، امنیت شغلیِ خبرنگاران شده چیزی شبیه به آرزو، درآمدهایی که به زور تا سرِ ماه می کشاندشان و هزاران بود و نبود دیگر، شاید کاغذی نباشد که مچاله اش کنی اما انگشتت کِش می آید روی «بَک اسپِیس»، قلمی نباشد که بیندازی اش ولی دستانت به کیبورد نمی رود، میشوی مثل یک نانوا که پشت به پشت، کوره می گیرد، می شوی یکی عین خیاط سریدوزی که دیگر نمی بیند سوزن و چرخَش را، می افتی به نوشتن های خالی از احساس، خالی از ذوق و خالی از عشق. می نویسی که فقط نانَت حلال شود انگار، خوشحالی که هیچ وقت شرفِ قلمت را نفروختی، شاید هم تهِ دلت حسرتِ قلم فروشانی را بخوری که با نوشتن به نفع و ننوشتن به ضررِ مدیر و مسئولی، بارشان را بسته اند. عزیزانِ دور و برت کارِ نان و آبدارتر پیشنهاد می دهند، می گویند خبرنگاری آخر و عاقبت ندارد، تو اما نمی توانی پا روی دلت بگذاری، نمیتوانی راضی کنی خودت را به نشستن پشت میزِ یک اتاق، نمی توانی فاصله بگیری از دنیای بی انتهای خبر؛ همان خبری که استرسش، رفتنِ همیشگی را سنجاق می کند به روحِ ناآرامت.
نوجوان بودم، یکی از پسرانِ فامیل استخدام رسمی شد در بانک، خانه خرید و ماشین، ازدواج کرد و شد پُتکی برای پدران و مادرانِ ما که بکوبندش بر سرمان از خوش اقبالی پسرِ بانکی، روزی دیدمش، گفتم: «خوش به حالت، کار داری و زندگی»، آهی کشید از تهِ دل، گفت: «همیشه دوست داشتم روی عرشه کشتی باشم، نگاه کنم به دریا اما حالا نشستهام پشتِ میز». گفت: «دو سوم از هر روزِ عمرت را سرِ کاری، بیشتر از این که مادر و پدر و همسرت را ببینی، همکارهایت را می بینی، پس برو سراغ کاری که دوستش داری تا مثل من یک عمر حسرت نخوری». حالا می نویسم، کاری که دوستش دارم، با تمام سختیهایش، کم و کاستی ها و نامهربانی هایش، شاید روزی «ستاره» هم دوستش داشته باشد!
سرنوشت تلخ روزنامهنگاری
رضا نحوی- امر فرمودهاند راجع به روز خبرنگار بنویسیم! آخر چه می شود نوشت! یعنی واقعا خودشان نمی دانند که وضعیت این طیف نسبتا مفلوک بر چه قرار است؟ خب دیگر امر فرمودهاند و باید نوشت! ازآنجایی که خود را خبرنگار نمیدانم و هنوز باید سالیان سال در محضر اساتید مختلف تلمذ کنم تا بتوانم به این وادی نورانی قدم بگذارم، به ذکر خاطرهای بسنده میکنم. شاید با خواندن این نوشته بخواهید نوازنده این سطور را سرزنش کنید که آخر این خاطره چه ربطی به روز خبرنگار دارد اما باید به شما یادآور شوم که در یک تصمیم جمعی، قرار براین شد که هرچه دل تنگمان می خواهد بگوییم و بنویسیم!
شاید تصویری صریح، از تجربه 2خرداد 76در ذهن نداشته باشم اما با کمی تمرکز و لجاجت اتفاقاتی برایم زنده میشوند که به نظر اکنون قرنها با آن فاصله داریم. همه نوجوانی من که مصادف بود با 2خرداد 76در شهری کوچک و حاشیهای گذشت. شهری در بنبست کامل؛ تنها جادهای آن را به شهر بهبهان وصل میکرد تا اینگونه شاید خودش را به خوزستان چسبانده باشد. بچه که بودیم، میگفتند، از آن جایی که نقشه کلی شهر را از روی شهری در آلمان برداشتهاند؛ هیچ کوچه بنبستی در این شهر وجود ندارد. اگر گذرتان به دکانی میافتاد، میتوانستید هر چه را که در آنی به ذهنتان میرسید، خریداری کنید. دقیقتر بگویم در آن سالها به همان اندازه که میتوانستید در دکانی بستنی یا سیگار بخرید، میشد خریدار یک کلنگ، بیل، فرچه، نخ و میل بافتنی هم باشید. ازاین تصاویر مخدوش که بگذرم اجتماعات جوانان و بحث و جدلهایی را به خاطر میآورم که همیشه نزدیک غروب درست در میدان اصلی شهر همهمهای را ایجاد میکرد که چون خونی در رگهای سربی آن شهر مرده جاری و ساری میشد. در سالهایی که تنها یک صدای واحد از تلویزیون به شکلی سرگیجهآور تکرار میشد، در وسط میدان اصلی آن شهر کوچک، یک دکه روزنامه فروشی قرار داشت که تازه، دم غروب، روزنامههای صبح ایران به دستش میرسید و اگر بخواهم دقیقتر بگویم یکی از دلایل اصلی شکلگیری این اجتماعات، وجود مبارک همین روزنامهفروشی، معروف به دکه تباری بود. در واقع ساعتها قبل از رسیدن روزنامه، مردم، میدان اصلی و دورتادور دکه تباری را به اشغال خود در میآوردند و اینگونه، نفس انتظار جوانان برای آمدن و هر چه زودتر خریدن روزنامههایی چون سلام و... سنتی مبارک را به وجود آورد که شاید بتوان نامش را سیاستورزی به معنای دقیق کلمه نامید. خلاصه کلام آنکه تشعشعات رخداد 2خرداد به شکلی کلی همه لایههای اجتماعی را تحت تاثیر قرار میداد. در همان سالها بود که آن شهر کوچک شاهد برگزاری جلساتی با موضوع شعر حافظ، شاملو، فروغ و صادق هدایت بود. شاید برایتان عجیب به نظر آید اما همه این جلسات (البته به جز نشست صادق هدایت با حضور دکتر صنعتی که در کاروانسرای باستانی شهر برگزار شد) دقیقا در میدان اصلی شهر برگزار میشد تا اینگونه بسیاری از زنان و مردان به میدانی آشنا بیایند و ندایی ناآشنا را بشنوند. درست به یاد دارم که در همان سالها کتابخوانیهایی شکل گرفت که مسیر زندگی بسیاری را تغییر داد. فعالیت جوانان آنچنان سکون و بیحرکتی شهر را متاثر ساخته بود که برخی را ترسانده و از همین رو برای مهار این جوانان پرشور، القابی چون شیطان پرست، دیوانه، جن زده و ... را نثار آنان کردند تا شاید کمی بترسند و آرامش غریزی شهر را بر هم نزنند. در همان میدان بود که یک بار کسی از من پرسید: «می دانی آزادی یعنی چه؟» و در حالی که مات و مبهوت بودم گفت:«یعنی اینکه هر کسی حق فکر کردن دارد». خوب به یاد دارم، گروهی از جوانان آن شهر خانهای اجاره کردند تنها برای یک هدف؛ کتابخوانی. امااینهمه در آنی دود شد و به هوا رفت! در سال 84 در آن شهر کوچک اتفاقی افتاد که برای بسیاری از ما جوانان به وضوح مرز میان شکوفایی فرهنگی و فروبستگی به حساب میآید.( همه چیز با کشتن یک راننده تاکسی آغاز شد) از پی آن اتفاق، اتفاقات هولناک دیگری به وقوع پیوست و این تصور را برای بسیاری از پیرمردان و پیرزنان ایجاد کرد که گویی شهر نفرین شده است. براینهمه آغاز یک دوره طولانی خشکسالی را نیز بیفزایید، درست است چونان نمایشنامههای یونان باستان تراژدی آغاز و راه گریزی از آن نبود. بعد از آن سال در آن شهر کوچک، دیگر نه از اجرای تئاتر خبری بود، نه جلسهای برگزار و نه شعری خوانده میشد. هسته اساسی این جریان یعنی دکه روزنامه فروشی تباری به حاشیه رانده و دیگر از آن اجتماعات پرهیاهو خبری نبود.مثل این میماند شب بخوابی، صبح بیدار شوی ببینی، جنگی آغاز شده است.
با ما حرف نمیزنند از ما حرف میزنند
عادل جهانآرای- رسم جالبی است. هر ساله به بهانهای در باره شغلی مینویسیم که به خود ما تعلق دارد. راستش را بخواهید خیلی دوست ندارم در باره خودمان بنویسیم، مگر آنکه گمان کنیم کسی با ما حرف نمیزند، کسی ما را جدی نمیگیرد، کسی فریادهای ما را باور نمیکند، به همین دلیل ما هم از این فرصت به درستی سوءاستفاده میکنیم تا از زجر و صفا و خوبی و بدی این شغل بگوییم. با این همه باز هم بهتر است که ما خودمان را تیتر نکنیم و برای روزی که مثلا به نام ماست، دنیال تیتر نگردیم. اما در این روز خیلیها به ما تبریک میگویند، گاه کارتی میفرستند و گاه متنی مینویسند و گاه هم تمجیدهایی نثار ما میکنند. البته این همه نشانه محبت دوستان و آشنایان و گاه همکارانی است که شغلهای دیگری دارند. منطقا ما نباید از خود ما حرف بزنیم. نباید خودمان را به گونهای جلوه دهیم که انگار تافته جدا بافتهایم. باید بگذاریم که دیگران از ما حرف بزنند. دیگرانی که شاید با ما حرف نزنند. در این زمانه اما دیگرانی که با ما حرف نمیزنند خیلی زیادند. حداقل شاید این دلخوشی ما باشد که حال که حرف زدن با ما برای آنها گران تمام میشود، چه بهتر که از ما حرف بزنند. حرفهایی که البته نه مرهم دل ما میشود و نه ما هم آنها را باور میکنیم. دیگرانی که با ما حرف نمیزنند زیادند. آنها با ما حرف نمیزنند چون از آن بیم دارند که صندلی مقام و جایگاه ریاست و کیاستشان ناگهان به رعشه بیفتد، مبادا که چند صباحی از آن صندلی دور شوند. با ما حرف نمیزنند زیرا میدانند حرفهایی را که میزنند ما باور نمیکنیم و خود نیز به آنها باور ندارند. اما از ما خیلی حرف میزنند. از رکن چهارم دموکراسی میگویند اما نه دموکراسی را باور دارند و نه چشم دیدن این رکن را. گاه چنان از ما تعریف و تمجید میکنند که اگر حس کنیم ما اولین، بهترین و سرآمدترین مخلوق جهانیم، پر بیراه نرفتهایم. کاری ندارد، همین امروز بروید روزنامهها را بخوانید، رسانههای مجازی و غیرمجازی و هوایی و زمینی و کاغذی و شیشهای را تماشا کنید، میلیونها واژه و جمله و صفحه فقط در رثای ما میگویند، اما فردا ما را چو قصه فراموش میکنند.
اما ما بدون اینکه به این روز و به آنهایی که نه حرف ما را گوش میکنند و نه با ما حرف میزنند و فقط از ما حرف میزنند، توجه کنیم، مجبوریم شب و روز و هنوز را دوره کنیم تا نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم. ما مثل دیگر شغلهای سخت مثل معدنکاوان- نه معدنداران- مثل جنگلبانان – نه جنگلخواران- مثل کارگران و پاسبانان و نگهبانان و تراشکاران و سربازان و دهها شغل سخت دیگر باید یک چیز را بیش از همه دوست داشته باشیم و آن هم شرافت و وجدان ماست. اینکه بیاییم بگوییم شغل ما سخت است و سخت است که چیزی بنویسیم، سخت است که از کسی بنویسیم، سخت است که در باره چیزی که دوست داریم بنویسیم، سخت و سخت است، دردی را درمان نمیکند، اما مهم این است که دروغ نگوییم. اگر حقیقتها را نمینویسیم- که نمینویسیم- لااقل دروغ به خورد مردم ندهیم. امروز کافی است که رادیو و تلویزیون و شبکههای خبری و غیرخبری و روزنامهها از تمامی گروهها را ببینید و بخوانید همه از ما مینویسند، از ما حرف میزنند، اما با ما حرف نمیزنند. وقتی بخواهند با ما حرف بزنند، بین ما و خودشان فاصلهای کیهانی میبینند، در حالی که واقعا هیچ نسبتی با کیهان نداریم، همانگونه که آنها.... بگذریم... با ما حرف نمیزنند از ما حرف میزنند.
رسالت تاریخی خبرنگاران
محسن فیضاللهی- سال 80 بود که با پذیرش در رشته تاریخ وارد دانشگاه تبریز شدم. در سال اول و ترم اول، میبایست 2 واحد درسی به نام «روش تحقیق و پژوهش در علم تاریخ» پاس میکردیم. بهخوبی در یادم مانده است که استاد این درس یکی از اعضای حزب توده بود. استادی منظم، وسواس و با «دیسپلین» که برایش، نظم و درستکاری از هرچیزی دیگری ارجحیت داشت. وانگهی، او که نشانههای این نظم را در افق تحولات زمانه غایب میدید، در تقدیر تاریخی دانشجویان به دنبال راهی برای خروج آنها از «عافیت طلبی»، «تن پروروی» و به تعبیر من «خودسلامتی» بود. یکی از روزهای ترم اول سال 80، استاد وارد مبحثی از درسِ مربوطه شد به نام «منبعشناسی» یا به تعبیر اهل «یوروپ» "Sourceology". در مبحث پیشگفته شده، منابع یا دسته اول هستند و یا دسته دوم. در مجموع این منابع، منابع نزدیک به یک واقعه هستند که رعایت آنها در گزارش، تحلیل، تحقیق و پژوهش و مقاله و کتاب باعث افزایش اعتبار و ارزش اثر میشود. بدون شک روزنامهها، یکی از این منابع هستند. یعنی، هم میتوان آنها را ذیل منابع دست اول و هم، منابع دست دوم قرار داد. نکته مهم اینکه، خبرنگاران در معنای عام و روزنامهنگاران در معنای خاص، ممکن است شاهدان اولیه یک رخداد یا ماجرایی باشند که پیرامون آن هستند، که بیانگر یک نگاه از درون به یک دوران تاریخی خاص، یک اثر هنری، یک تصمیم سیاسی و غیره نیز است.
به هر حال، آنچه در این جستار از اهمیت خاصی برخوردار است، رشحات قلم خبرنگاران و روزنامه نگاران است. باید گفت، که روزنامهنگاران بیش از هر چیز مراقب جانبداریهای بی مبنا، تنقیح نشده و مطالب و نوشتههایی که به رشته تحریر در میآورند باشند. چرا که بنابر آنچه در بالا گفته شد، هر آنچه از ما(خبرنگاران و روزنامهنگاران) به صورت مکتوب یا شفاهی(در قالب پرونده مصاحبهها) به یادگار میماند، سند، یا منبعی است برای مورخان آینده.
بدون شک مورخان، برای تحلیل، تحقیق و پژوهشهای خود به سراغ روزنامههای مکتوب و غیر مکتوب میروند و از طریق آنها نتاج تحقیق خود را به دست خواهند داد.
باری، نوشتههای ما (خبرنگاران) که دیریست قلم را به قدمهای این مهم(خبرنگاری) عادت دادهایم، خوراک یا تغذیهای برای ذهن مورخان آینده خواهد بود. آسیبی که یک پزشک به یک جسم وارد کند، پس از چند روز طی کردنِ طولدرمان و یا خطری که یک مهندس پس از حُسن انجامِ کار، میتوانند وارد کنند، با یک بررسی در یک بازه زمانی کوتاه، مشخص و معلوم خواهد شد، اما آسیبی که روزنامهنگاران به عنوان تولید کننده مواد خامِ مورخان میتوانند به ذهن و باور مردمان هر سرزمینی و به عبارتی دقیقتر، تاریخ، وارد کنند، سالها طول خواهد کشید تا معلوم و مشخص شود. بنابراین، بسیار مراقب باشید که تولید کننده مواد خامِ مورخان زمانه شمایید.
این نوشته، در این روز را که به نام ما(خبرنگار) در تقویم ضبط و ثبت شده است به تمام کسانی که در این راه قدم بر میدارند و قلم میرانند، تبریک عرض میکنم. باشد که این بازگشتِ به خود با چشم خبرنگاری در هر لحظه امکان پذیر میبود، تا چراغ راه باشد.
بزرگی گفت، بر تارک کتابی قدیمی به نام «واقعیتها و قضاوتها» این شعر نوشته شده بود که با این روز بیمناسبت نیست و شاید نیز، مجملی باشد از حدیثی که در بالا شرحش مفصل آمد:
نویسنده باید که با قلب پاک
نویسد حقایق نه افزون، نه کم
چو ابر بهاران بشوید به مهر
زِ رخسار افسردگان گرد غم
به نیش قلم هر دم آرد برون
زپای ستمدیده خار ستم
نه بر کس دهد نسبت ناروا
نه کس را ستاید ز بهر دِرَم
نکوهش کند از ستم پیشگان
به نیکی برد نام اهل کرم
نه روشندلان را زند افترا
نه آزادگان را کند متهم
چو مسموم گردد تن جامعه
نویسنده باید کند دفع سمّ
مصائب ما و «دمدمی»ها
مانوشاک خانمحمدی- «اگرچه دردسر می دهم، اما چه می توان کرد نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم هم که حرف نزند دلش می پوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود که کبلائی، تو که هم ازین روزنامهنویسها پیرتری و... پس چرا یک روزنامه نمینویسی؟ می گفتم عزیزم دمدمی اولا همین تو که الان با من ادعای دوستی می کنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیا از این ها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسم بگو ببینم چه بنویسم. یک قدری سرش را پائین می انداخت بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده، می گفت: «چه می دانم از همین حرف ها که دیگران می نویسند، معایب بزرگان را بنویس، به ملت دوست و دشمنش را بشناسان.» می گفتم عزیزم والله بالله اینجا ایران است، در اینجا این کارها عاقبت ندارد. می گفت پس تو هم یقین مستبد هستی، پس تو هم حکما بله... وقتی این حرف ها را می شنیدم می ماندم معطل برای اینکه می فهمیدم همین یک کلمه «تو هم بله»... چقدر آب بر می دارد.
چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به این کار واداشت. حالا که می بیند آن روی کار بالاست، دست و پایش را گم کرده، تمام آن حرف ها یادش رفته.
تا یک فراش قرمزپوش می بیند دلش می طپد. تا به یک ژاندارم چشمش می افتد رنگش می پرد، هی می گوید امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. می گویم عزیزم من که یک دخو بیشتر نبودم چهارتا باغستان داشتم.
نه بیل می زدم نه پایه انگور می خوردم در سایه
در واقع تو اینکار را روی دست من گذاشتی، به قول طهرانی ها تو مرا روبند کردی. تو دست مرا تو حنا گذاشتی، حالا دیگر تو چرا شماتت میکنی، می گوید: «نه، نه، رشد زیادی مایه جوان مرگی است.» می بینم راستی راستی هم که دمدمی است.
خوب عزیزم دمدمی بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام که تو را آن قدر ترس برداشته است، می گوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخورده اند (...) این پیکره که تو گرفته ای معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پارتی های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شوند. تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از (...) (درین جا زبانش طپق می زند، لکنت پیدا می کند و می گوید) نمیدانم چه چیز و چه چیز و چه چیز (...) من در دنیا هنوز امیدها دارم.
می گویم عزیزم اولا دزد نگرفته پادشا است. ثانیا من تا وقتی مطلبی را ننوشته ام که قدرت دارد به من بگوید تو! (...) من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می نوشتم (...) مثلا می نوشتم اگر در حساب نشانه «ب» بانک انگلیس تفتیش بشود، بیش از بیست کرور از قرض دولت ایران را می توان پیدا کرد. پنهانی مثلا می نوشتم نقشه ای را که مسیو «دوبروک» مهندس بلژیکی از راه تبریز که با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از کیسه دولت بدبخت کشید یک روز از روی میز یک نفر وزیر پر درآورده به آسمان رفت و هنوز (...)
وقتی حرف به اینجا می رسد دستپاچه می شود، می گوید: «نگو نگو حرفش را هم نزن این دیوارها موش دارد، موش ها هم گوش دارند.» میگویم چشم هرچه شما دستورالعمل بدهید اطاعت می کنم. (...) من خودم می دانم چه مطالب را باید نوشت، چه مطالب را ننوشت. آیا من تا به حال هیچ نوشته ام چرا روز دوشنبه 26 ماه گذشته وقتی که نماینده وزیر داخله به مجلس آمد و آن حرف های تند و سخت را گفت یک نفر جواب او را نداد؟ (...)
این ها همه سرایر مملکت است. (...) تو آسوده باش هیچ وقت از این حرفها نخواهم نوشت. به من چه که نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان رجز می خواند: منم که هفتادوپنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلوله توپ و تفنگ هلاک کردم. (...) به من چه که بعد از گفتن این حرف ها بزرگان طهران هورا می کشند و زنده باد قوام می گویند. (...) این حرف ها را که می شنود خوشوقت میشود و دست به گردن من انداخته مرا می بوسد، میگوید بارک الله همیشه همین طور باش. با کمال خوشحالی به من دست داده، خداحافظی کرده می رود.»
این یادداشت با امضای دخو از کتاب «چرند و پرند» است. شاید کلامی بیش از این نمی توانم برای روز خبرنگار بنویسم، از هفتاد و یک سال پیش تاکنون وضعی این چنین باثبات مایه فخر فروشی و دلگرمی است.
سلاح رسانهتان را تیز کنید!
روحاله نخعی- در تاریخ و جغرافیای این سرزمین اگر بگردی، بسیار مییابی زمانها و مکانهایی که مردمش آب کوزه را کناری بنهند و تشنهلبان بگردند. طبابت با چندین سده سابقه، همواره باید رقابت میکرده با رمالی و دعانویسی که با موی گربه و اوراد بیمعنا، به خلق خدا وعده درمان مشکلات و ناخوشیها میداده. اهالی ورزش، سالهاست از مدیریت ورزشی کسانی مینالند که نه مدیرند و نه ورزشی. سکان اقتصاد دولتها، اگر به دست اهل اقتصاد هم بوده، اغلب به امر اهل سیاست چرخیده. چکمهپوشان سیاست فرهنگی نوشتهاند و گریهبگیران، بر منبر تفسیر دین بنشستهاند.
در عرصه خبر و رسانه، خودفریبی است اگر بگوییم ایرانیان همواره به اهلش رجوع داشتهاند. در عمر کوتاه مطبوعهنگاری، در مقام مقایسه با عمر بلند ایران، هنوز رسانه به مرجع اول اهالی این سرزمین بدل نشده بود و نشده است. از طرفی دست قدرتمند استبداد و سانسور در دورههای مختلف این عمر کوتاه، چنان راه تنفس اهل خبر را تنگ کرده که اگر گوشی هم شنوا، صدای درخور شنیدن اندک بوده است و ضعیف. راه طولانی مطبوعات اما زمانی در همین دهه هفتاد شمسی به اوجی رسید که اکنون تصور تکرارش برای اهالی رسانه به رویا میماند، زمانی که کیوسک، صف داشت و سفارش! بیتابی اهل قدرت در مقابل اهل سخن، بال این پرواز را البته چید و آن مقطع دهه هفتاد به قلهای تبدیل شد که بعد از آن دیگر صعودی در کار نبود.
باز اما تا همین اواخر، هنوز، روزنامه و مجله و تازهتر سایت، منبع بودند برای اخبار. دروغنویس هم اگر میخواست دروغ بنویسد، باید یا سختی اداره رسانه را به خود هموار میکرد یا دستی به رانتی میرساند! شبکههای اجتماعی، پدیدههای فرخندهای بودند که گرچه حالا بدیهی بهنظر میرسند، کمتر از یک دهه پیش، اول در سیستمهای خانگی و بعد کمکم با فراگیرشدن دسترسی به اینترنت در گوشیهای همراه، به دست مردم رسیدند و مردم را با مردم و با اهالی سیاست و با اهالی فرهنگ و با اهالی خبر و... دوباره آشنا کردند و راه تازهای باز کردند برای گفتن و شنیدن؛ این اما انگار اول دردسر تازهای برای رسانهها شد، چنان که پیشتر در آن سوی مرزهای ایران هم رخ داده بود. رقابت با محتوای آسانبازشوی رایگان!
کثرت تریبون، در کنار همه برکاتش، راه ادعا را هم باز کرد. حتی همان بساطهای رمالی و دعانویسی هم نسخه بهروزشده خود را ارائه کردند. ناگهان از در و دیوار توصیههای بنیانکن روانشناسی میریخت. صاحبان دوربین عکاس حرفهای شدند و هر کس در مقابلشان ایستاد، مدل نام گرفت. دکتر حسابی توصیه پزشکی داد، دکتر شریعتی از زندگی خانوادگی گفت، حسین پناهی از بازار، کوروش کبیر از صنعت، گاندی از کودتای ۲۸ مرداد و نیچه از وحشی بافقی.
ورود به مسیر شرکت در فرایند خبررسانی و تحلیل، اگر زمانی مراقبهایی داشت که صلاحیت دستی را که به قلم میرفت میسنجیدند و حاصل قلم را نیز، حالا تنها شرطش، دسترسی به اینترنت است و انگیزههای نابجا برای نشستن بر سر این سفره آن قدر شده اند که دیگر کسی که خبر را برای حقیقت و خیر کار کند کیمیا شده. اکنون زمان افسوسخوردن آنهایی است که تا زمانی که روز مبادا نرسیده بود، نگذاشتند این ستون تمدن جدید در ایران برپا باشد و حالا با بلندترین بلندگوهایشان در رقابت صحنه خبر و سخن از کسانی عقباند که گاهی جز ابزار نگارش، چیز دیگری ندارند، نه دانش، نه اعتبار، نه تسلط، نه سابقه، نه حتی هویت. رویکردی که در قبال رسانه، از سویی به استقلال و آزادی و صراحت رسانه راه میبست و از سویی برای خرابکردن رقبای چندروزه سیاسی، بدون گرفتاری دادگاه، شبنامهنویسی و «شنیده» پروری بیسند و نامونشان را زنده نگاه میداشت، حالا چوبش را با گردوغبار فضایی میخورد که دو خبر فوت جعلی، سهمیه حداقلی روزانهاش است.
خبط و خطای اهل قدرت بر گردن خودشان و پاسخگوییاش، اگر به واسطه قدرت در دادگاه زمینی واقع نشد و به واسطه بیهویتی و پشت پرده بازی، در دادگاه قضاوت عمومی هم رخ نداد، باشد به دادگاه عدل الهی. مای مردم اما عاملیتی برای خیر و شر خود داریم هنوز.
زمانی «ما را بخوانید»، شبهه تبلیغات برای کسب درآمد داشت؛ اما حالا که به درست یا غلط، خواندن هر چه نوشتنی در عرصه رسانههای ایران است، به رایگان ممکن است، از این اتهام دورتر میمانیم اگر به صدای بلند بگوییم ملت! ما کسانی که هنوز کار رسانه میکنیم، در میان سختیهای سانسور و خودسانسوری، هر روز و هر شب ساعتها را در هزار راه و بیراهه پردردسر میگذرانیم تا خبر و صحت خبر و معنای خبر و عواقب خبر و عاقبت خبر و سرنوشت خبر را در دنیای سیاست و اقتصاد و آموزش و فرهنگ و... به شما برسانیم؛ در رقابت با کسانی که نهایت زحمتشان برای تضمین صحت کار در این عرصه، کپیکردن حاصل زحمات ما و امثال ماست.
ضعف و دستوپابستگی روزنامه و رسانه در این دوران، یک دلیل ندارد اما یک دلیلش، رویگردانی مردم است. رسانهای که گوش شنوای مردمش را داراست، صدای ترسناکی دارد برای آنها که از چشم و گوش مردم میترسند.
در این روز که روز خبرنگار است، به یاد و احترام خونی که منادیان جهل و تعصب بر زمین ریختند، به خود اجازه میدهیم از خودمان بگوییم. من از طرف خودم میگویم، شما را به خدا، اگر دشمنی با تاریکخانههایی دارید که بدون مزاحمت شمای مردم، نه فقط در سیاست و اقتصاد که در همه عرصهها، سرمایههای مادی و معنوی این آب و خاک را به میل خود حیف میکنند، چراغ رسانه را فروزان کنید تا در این سرزمین هم، قدرتمداران از اهل رسانه هراسان و گریزان باشند، نه برعکس. به خاطر خودتان، اصلا ما را نه، اما روزنامه بخوانید!
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
تحلیل عضو فراکسیون امید از سخنان رئیسجمهوری؛ تاکید روحانی بر همهپرسی را تحسین میکنم
سوداگران با باز کردن پای واردات غیرقانونی میوه به شبکههای مجازی، شکل جدیدی از قاچاق را به تصویر کشیدند
بازخوانی ماجرایی به نام روز خبرنگار با دستنوشتههایی از حلقه «همدلی» برای شما هستیم و مینویسیم
«همدلی» از اختلاف دستگاهها و نهادهای متولی معتادان متجاهر گزارش میدهد کشمکش
برای محمود درویش که 10 سال است صلح طلبان عالم دلتنگ نبودنش هستند فراریِ بهشت
«همدلی» از حواشی اجرای بسته ارزی در اولین روز بازگشت تحریمها و تاثیر آن بر بازارها گزارش میدهد
علی حیدری: بحران صندوقهای بیمهای، مادرِ بحرانهاست
مینو بدیعی روز جنجالی و بدون هویت خبرنگار